Part 15

312 98 17
                                    

PCY POV:

همه چیز از شبی که برای اولین بار با بکهیون در واقعیت رو به رو شدم برمیگرده. اون شب، خوابی دیدم که بی نهایت واقعی بود. تمام طول شب، من توی مکانی مشابه کویر بودم و فقط دنبال یک نفر یا هر چیزی که بهم ثابت کنه حیاتی در اون مکان هست، میگشتم. ولی هیچ چیز نبود. نزدیک صبح بود که بیدار شدم و بکهیون غرق خواب رو دیدم و مجددا خوابیدم.

توی اون لحظه واقعا ترسیده بودم که بکهیون کنارم نباشه. میدونستم خوابم ولی اون خواب واقعی بود. چیزی مثل زمانهایی که بکهیون رو میدیدم ولی اون فیزیکی حضور نداشت.

بار دوم، بعد از رابطمون توی هواپیما بود. من مجددا توی اون مکان بودم و از خستگی حتی نمیتونستم نفس بکشم ولی با دیدن یک نفر خوشحال به سمتش دویدم. شاید اون میدونست اینجا کجاست. اون رو نمیدیدم و فقط پرسیدم:"اینجا کجاست؟"

حس میکردم دهنم باز نمیشه ولی صدام کاملا واضح بود. و بعد از خواب پریدم و بکهیون رو دیدم که عرق کرده و توی خواب ناله میکنه. اول ترسیدم و گفتم شاید بخاطر ترس از پرواز مشکلی پیش اومده باشه براش ولی وقتی بیدار شد و خوابش رو تعریف کرد، فهمیدم دوباره در جایی مشابه ما با هم هستیم. خیالم از این بابت راحت شد ولی دوست داشتم بدونم اخر این رویاها یا کابوس ها به کجا میرسه.

گاهی به ذهنم خطور میکرد شاید ما مردیم و یا شاید هنوز توی کما هستم و این چیزهایی که میبینم توهمات ذهنمه! برای همین میترسیدم؟! همچین چیزی ممکن بود؟ اینکه ما روح باشیم ولی فکر کنیم که زنده ایم؟! چیزی شبیه به فیلم Others! یا شاید هم ما قبلا با هم بودیم و الان تو زندگی بعدیمون هستیم و مجددا عاشق هم شدیم؟! ولی هیچ کدوم از اینها با عقل خود من جور در نمیومد.

تنها خوبی که داشت، دیگه تفاوت خواب و واقعیت رو میتونستم تشخیص بدم. بار دومی که تو اون بیابون بودم، میدونستم که حقیقت نداره و خوابه. هر چند که واقعی بود ولی میدونستم که تو عالم بیداری اتفاق نیفتاده.

و الان، بعد از رابطه م با بکهیون، مجددا اونجا بودم، تو همون بیابون و بالای سر همون پسری که قبلا بودم. با برگشتنش و واضح شدن چهره ش، بکهیون رو دیدم. ولی هیچ چیزی از ذهنم به زبونم نمیومد. انگار که تبدیل شده باشم به یک ربات، رباتی که برنامه ریزی شده یکسری حرفها رو بزنه و هیچ چیزی از قبل ندونه. رباتی که حتی دهنش هم برای گفتن حرفها، نمیتونه باز کنه.

BBH POV:

سرم رو بالا آوردم و به پسری که بالای سرم بود، نگاه کردم. اول نمیتونستم تشخیصش بدم. وقتی که چشمهام به نور خورشید عادت کرد، دیدمش. اون هم کره ای بود. قدش بلند بود و خوش قیافه. لباسهاش خاکی و پاره بود و چهره ش خسته و رنگ پریده. گفتم:"نمیدونم اینجا کجاست."

دهنم تکون نمیخورد و لبهام از هم جدا نمیشدن ولی صدام رو میشنیدم. پسر سرش رو تکون داد و گفت:"نمیدونم چند وقته که اینجام و تو این مدت هیچ کس رو ندیدم. واقعا خسته شدم از بس همه جا رو گشتم. نه آبی پیدا میکنم نه غذایی. و البته هیچ حس گشنگی و تشنگی هم ندارم."

Delusion (Completed)Nơi câu chuyện tồn tại. Hãy khám phá bây giờ