تمام روزها و ساعتهایی که با چانیول بودم برام خاص بود. تمام این هفته ای که داشتیم برای رفتن آماده میشدیم و کنارم بود، برای اولین بار در زندگیم باعث شد که حس آرامش کنم و اینکه کسی هست که بهش تکیه کنم. همیشه فقط به خودم تکیه کرده بودم و این سخت بود. میدونستم حتی اگر زمین بخورم، کسی نیست که دستم رو بگیره و بلندم کنه. حتی بعد از آشنا شدن با دایون، تکیه گاه اون هم بودم. نمیخواستم مانع کارهاش بشم و فقط میخواستم کمکش کنم. ولی چانیول نه! من عادت به بیان چیزی نداشتم ولی اون حس میکرد. بارها وقتی خسته شده بودم و کلافه، فقط کنارم میشست و یا گاهی نوازشم میکرد یا با ماساژ شونه و گردن، سعی میکرد من رو آروم کنه. خیلی اوقات هیچی نمیگفت و فقط بود. من عادت به حرف زدن نداشتم ولی با اون، گاهی حرفهایی میزدم که باعث تعجب خودم میشد.
استرس من بخاطر دایون، چیزی بود که آزارم میداد ولی اون همیشه میگفت که حاضره سالها فقط کنارم باشه تا من از لحاظ ذهنی آماده باشم.
و الان، توی فرودگاه کنار چانیول نشسته بودم و منتظر اعلام پرواز بودیم. بهش نگاه کردم و گفتم:"چانیول، هنوز هم من اینجام. مطمئنی پشیمون نمیشی؟"
با اخم برگشت سمتم و گفت:"بکهیون، تمام این هفته این رو گفتی و باور کن اگر یه بار دیگه اینو بگی اول تو رو میکشم بعد خودمو. من اگر مطمئن نبودم حتی به کره هم نمیومدم. شاید هم اگر میومدم، مجبورت میکردم باهام چند بار بخوابی و بعد ولت میکردم و بر میگشتم. من تو رو میخوام! کنارم! نه به عنوان شریک جنسی، به عنوان شریک زندگیم. به عنوان یک دوست که میخوام باهاش تا ابد باشم و خب، عاشقش هستم. شاید شکل گیری این حس عجیب باشه ولی، الان من بیشتر از خودم عاشق تو ام. بیشتر از خودم به تو و راحتی تو فکر میکنم. فکر کنم حداقل تا الان این رو بهت نشون دادم. پس خواهش میکنم یک کلمه دیگه راجب این مسئله مزخرف صحبت نکن."
لبخندی زدم و تا خواستم چیزی بگم، تلفنم زنگ زد. جکسون بود. گوشی رو جواب دادم:"بله جکسون؟"
چانیول با اخم نگاهم میکرد. هنوز به جکسون حساسیت نشون میداد. دستش رو گرفتم. جکسون گفت:"با دایون صحبت کردم بک! قبول کرد که ازت جدا بشه و فردا با هم میریم به دادگاه. خواستم بگم که نگران چیزی نباش و از زندگیت لذت ببر."
نمیدونستم چی باید بگم. حس میکردم یه بار سنگین از روی دوشم برداشته شده ولی نمیتونستم بخندم یا لبخند بزنم. هیچ واکنشی نمیتونستم نشون بدم. گفتم:"ممنونم جکسون. تو دوست خوبی هستی."
جکسون خندید و گفت:"یادت نره که ازونجا بهم عکس بدی. از خودت نه اون دیلاق کنارت."
خندیدم و گفتم:"باشه. فکر کنم پروازمون رو اعلام کردن. باید برم."
-:"رسیدی بهم خبر بده."
-:"حتما."
و قطع کردم. چانیول گفت:"چی شده؟ رنگت پریده."
YOU ARE READING
Delusion (Completed)
Fanfictionهمه چیز خوب بود تا زمانیکه با زنانی که دوست داشتن ازدواج کردن ... یه ازدواج پر از عشق ... ولی از وقتی که توهم نفر سوم رابطه رو داشتن، زندگی سخت شد ... نفر سومی که حسش میکردن ولی وجود خارجی نداشت ... نفر سومی که فقط و فقط یک توهم بود ... «توهم» کلمه...