Part 8

335 120 30
                                    

BBH POV:
به پشتی تخت تکیه زدم. لبخندی زدم و گفتم:"پارک چانیول!"
وقتی که روی تخت کنارش نشسته بودم، عکسش رو دیدم ... عکسی که اسمش روی اون بود. «پارک چانیول». باید پیداش میکردم ولی قبلش باید دوربین رو چک میکردم. سریع دوربین رو برداشتم و برگشتم به یه ساعت پیش. فیلم رو پلی کردم. همه چیز عادی بود. من پشت میز نشسته بودم و کتاب میخوندم و لحظه ای بعد، رفتم سمت تخت و دراز کشیدم و همچنان اونجا بودم تا همین الان! این امکان نداشت. من پیش چانیول بودم توی امریکا ولی فیلم نشون میداد که من اینجام. البته تمام حرکاتم که انجام میشد انگار که پیش چانیولم ولی من تو اون لحظه پیش چانیول بودم. این چه معنی داشت. مگه میشد من تو یه لحظه هم اینجا باشم و هم اونجا؟! خدای من! داشتم دیوونه میشدم. دوربین رو کنار انداختم و فکر کردم.
باید یه منطقی توی این قضیه پیدا میکردم. بیخیال فیلم شدم و گوشیم رو برداشتم و اسمش رو سرچ کردم «پارک چانیول».
با دیدن مقالات و عکساش، لبخند زدم. پس اون واقعی بود. وارد اینستاگرامم شدم! اسمش رو سرچ کردم و اولین مورد که بود رو باز کردم. عکسهای خودش بود و همسرش. همسرش که بینهایت زیبا بود و جذاب و عکسهایی که در حال بوسیدن هم بودن یا خندیدن یا ... .
عصبی به عکسها نگاه میکردم و لحظه ای بعد، وارد پیام ها شدم. زدم:"سلام. این اکانت رسمی پارک چانیوله؟"
امیدوار بودم که سریع ببینه و جواب بده. زمان گذشت و من گوشی دستم بود و دائم انگشتم رو روش میزدم که صفحه خاموش نشه. وقتی نیم ساعت گذشت، عصبی گوشی رو روی تخت انداختم و دراز کشیدم. با شنیدن زنگ پیام سریع پریدم و گوشی رو چنگ زدم و بازش کردم. چانیول بود... اگر که اشتباه نکرده باشم. پیام رو باز کردم و نوشته بود:"بله."
دستهام میلرزید و نوشتم:"یعنی من الان دارم با آقای پارک چانیول صحبت میکنم؟ یا ...؟"
پیام رو فرستادم و لحظه ای بعد پایین صفحه نوشت در حال تایپه. قلبم شدیدا میتپید و با دیدن پیامش، از شوق جیغ کشیدم:"بله. خودم هستم. و شما؟"
تا میخواستم چیزی بنویسم زد:"اگر که یه فن دو آتیشه هستید یا دختری که بهم علاقه منده یا مدل تبلیغاتی و هر چیزی ... باید بگم که ممنونم از حمایتتون، من متاهلم و برای مدل تبلیغات لطفا به سایت شرکت مراجعه کنید."
خندیدم و گفتم:"و اگر هیچ کدوم نبودم؟"
پیام بعدیش سریع اومد:"از روی اسمتون و عکس پروفایلتون حتی نمیتونم تشخیص بدم که شما کی هستید."
نوشتم:"نمیدونم که من رو میشناسید یا نه ولی من خیلی خوب شما رو میشناسم. اسم من بکهیونه. من رو میشناسید؟"
پیامم دیده شد ولی هیچ پیامی نیومد. منتظر بودم و از طرفی دلهره داشتم. واقعا اون هم من رو میشناخت؟ و لحظه ای بعد این پیام اومد که باعث شد وا برم:"من بکهیون نمیشناسم. اگر میشه خودتون رو بهتر معرفی کنید."
سریع عکسم رو براش فرستادم و گفتم:"شاید اسمم رو ندونید، ولی عکسم رو چی؟ من رو نمیشناسید؟ واقعا؟؟؟ اصلا به نظرتون آشنا نیستم؟"
و لحظه ای بعد، با زنگ خوردن گوشیم، نگاهم به تماس تصویری رفت. چانیول بود. سریع وصل کردم و گفتم:"سلام."
نگاهش متعجب بود و گفت:"از این وضع خوشم نمیاد."
متعجب گفتم:"چی؟"
اخم کرد و گفت:"گفتم من پیدات میکنم."
خندیدم و گفتم:"میخوای همه چیز رو پاک کنیم و تو پیدام کنی؟"
سری تکون داد و گفت:"آره. فقط کافیه فامیلت و محل کارت رو بگی."
-:"بیون بکهیون. حسابدار شرکت تلویزیونی ام."
متعجب گفت:"پس واقعیه!"
سرم رو تکون دادم و گفتم:"آره."
و سریع گفتم:"الان برات یه فیلم میفرستم. قطع میکنم و بعد تو دنبالم بگرد."
و سریع قطع کردم. از روی صفحه مانیتور دوربین، فیلم این یک ساعت رو فرستادم و بعد، با خوشحالی دراز کشیدم. این توهم نبود. اون واقعا وجود داشت. مهم نبود که به چه صورتی در ارتباط بودیم ... مهم نبود من هم اینجا بودم و هم اونجا، مهم این بود که اون پارک چانیول بود و من بیون بکهیون و هر دو به خوبی همدیگه رو میشناختیم.

Delusion (Completed)Wo Geschichten leben. Entdecke jetzt