چانیول آروم گفت:"بکهیون تو میتونی تو خونه استراحت کنی یا بری خرید ... میگم راننده م همه اینکار ها رو بکنه و هر جا خواستی ببرتت. لازم نیست بخاطر من بیای شرکت. ما تازه دیروز رسیدیم و ممکنه خسته باشی. من مجبورم برم ولی تو مجبور نیستی بیای."
لبخندی زدم و گفتم:"بالاخره باید بیام اونجا تا بتونم یه شغلی برای خودم داشته باشم. میخوام امروز همه جا رو بگردم تا شغلی که میخوام رو بهت بگم. البته میدونم در آخر قراره کار سابقم رو ادامه بدم."
لبخندی زد و گفت:"هر طور که بخوای همون میشه. پس بریم."
دیروز بعد از اینکه غذامون رو خوردیم به چانیول زنگ زدن و گفتن بهتره که حتما به شرکت بره چون یکسری مشکلات پیش اومده و مجبور شدم اصرار کنم که باهاش برم. حس میکردم اگر تنها توی خونه بمونم، همه افکار بدم و همه خوابهایی که تو این دو روز دیدم، به ذهنم هجوم میارن. نمیتونستم تنها باشم. بودن چانیول کنارم مثل یه تکیه گاه بود. گوشیم رو برداشتم و گفتم:"بریم."
دستش رو پشتم گذاشت و سمت در رفتیم. وقتی سوار ماشینش شدیم، بهش نگاه کردم و گفتم:"خیلی جذاب شدی."
خندید و گفت:"من یا ماشینم؟"
با شیطنت گفتم:"تو با ماشینت."
خندید و سر تکون داد و ماشین رو روشن کرد و گفت:"باید بریم دنبال کارهای تو. هم بتونیم برات حساب باز کنیم هم گواهینامه ت رو عوض کنی و هم کارهای ثبت ازدواجمون رو انجام بدیم."
به پشتی صندلی تکیه دادم و گفتم:"فعلا به حساب احتیاج ندارم و گواهینامه. چون یه شوگرددی دارم که کلی کارت داره و راننده."
بلند خندید و روی فرمون کوبید و گفت:"بکهیون بهم نگو شوگر ددی. واقعا خنده دار میشه."
بهش نگاه کردم و گفتم:"شوگر ددی."
بهم نگاه کرد و گفت:"اینطوریه؟"
شونه بالا انداختم و به رو به رو خیره شدم. گفت:"تو شرکت، میتونم به همه بگم نامزدمی؟"
بهش نگاه کردم و گفتم:"بهتره فعلا چیزی نگیم. چون به هر حال من میخوام اونجا مشغول به کار بشم و خب میدونی یه جوری میشه. حداقل تو کره اگر رئیس یه شرکت، همسرش رو برای یه پست بذاره، کلی حرف پیش میاد و از لحاظ روانی فعلا آمادگی هیچ حرفی رو ندارم."
سری تکون داد و گفت:"باشه. پس، به همه میگم دوستمی که از کره اومدی. این که مشکلی نداره؟"
آروم نه ای گفتم و به رو به رو خیره شدم. از آینده خیلی میترسیم ... اینکه چطور توی کشوری باشم که حتی هیچ وقت اخبارش رو هم نگاه نکردم ... بین مردمی که هیچ درکی از فرهنگشون ندارم و با توجه به اینکه یک عمر خودم رو توی قفسی که ساخته بودم محدود کرده بودم و الان اون قفس دیگه وجود نداشت ولی من مثل پرنده ای بودم که سالها پرواز نکرده و حتی نمیدونه چطور بالهاش رو باز کنه. ترس از سقوط، باعث میشه که بخوام لذت پرواز رو نداشته باشم.
ESTÁS LEYENDO
Delusion (Completed)
Fanficهمه چیز خوب بود تا زمانیکه با زنانی که دوست داشتن ازدواج کردن ... یه ازدواج پر از عشق ... ولی از وقتی که توهم نفر سوم رابطه رو داشتن، زندگی سخت شد ... نفر سومی که حسش میکردن ولی وجود خارجی نداشت ... نفر سومی که فقط و فقط یک توهم بود ... «توهم» کلمه...