Part 3

346 115 41
                                    

😈😈😈😈😈سورپپراااااایییزززززز

----------⁦(⁠ ͡⁠°⁠ᴥ⁠ ͡⁠°⁠ ⁠ʋ⁠)⁩⁦(⁠ ͡⁠°⁠ᴥ⁠ ͡⁠°⁠ ⁠ʋ⁠)⁩⁦(⁠ ͡⁠°⁠ᴥ⁠ ͡⁠°⁠ ⁠ʋ⁠)⁩

BBH POV:

حدود ساعت 10 بود که حس کردم دیگه نمیتونم خودم رو کنترل کنم و سریع سمت سرویس بهداشتی طبقه مون رفتم. دل درد شدیدی داشتم و طبیعی نبود. سریع داخل یکی از کابین ها رفتم و در رو بستم و شلوارم رو تا زانوم پایین کشیدم و روی دستشویی نشستم. حس مرگ داشت! دل درد شدیدی که باعث شده بود سخت نفس بکشم. با حس سردی زیر بدنم، چشمام رو به سختی باز کردم و خودم رو کف یه اتاق ناآشنای و بدون لباس دیدم. چه اتفاقی افتاده بود؟! اطرافم پر از گلبرگ بود و پنجره اتاق نشون میداد که شب شده! یعنی چی شده؟ کسی من رو دزدیده بود؟ آخه من که چیزی نداشتم کسی بخواد من رو بدزده؟! با شنیدن صدای ناله ای، از جام بلند شدم و اون مرد رو روی تخت دیدم، چهره اش دیده نمیشد! لباسی تنش نبود و آروم ناله میکرد و دستهاش جوری جلوی صورتش بود که چهره ش دیده نشه! یه کشش بی سابقه داشتم. اون برام آشنا بود، بوی اون مرد مثل همون مردی بود که اون شب حسش کردم.
جلوتر رفتم و بهش نگاه کردم. نمیدونم چی باعث شد که اون کار رو کنم ولی جلو رفتم و لیسی به عضوش که توی دیدم بود زدم و بعد اینکار رو چند بار تکرار کردم و با دستم هم لمسش کردم. دوست داشتم حسش کنم، مثل اون روز! و بعد شروع کردم به اینکه عضوش رو توی دهنم جا بدم! بزرگ بود و عجیب! من هیچ وقت اینکار رو نکرده بودم و الان حس میکردم سالهاست که اینکار رو انجام  دادم! عضوش توی دهنم بود و سرم رو بالا و پایین میکردم و با صدای ناله هاش تحریک میشدم. کمی که گذشت حس کردم تکونی خورد و لحظه ای بعد روی تخت برگشت و حتی بهم نگاه نکرد. جوری روی تخت برگشته بود انگار کسی رو روی تخت گیر انداخته. کنارش روی تخت نشستم و وقتی حس کردم میخواد ازم فاصله بگیره دستش رو گرفتم و مانعش شدم. مکثی کرد ولی مانع لمسم نشد. اون رگها، اون دست، دلم میخواست که بیشتر لمسشون کنم. اون نگاهم نمیکرد و این عصبیم میکرد ولی مانعم نمیشد. دستش رو از تخت فاصله دادم و انگشتهاش رو توی دهنم فرو بردم و مکیدم و وقتی کامل خیس شدن، از دهنم خارج کردم و سمت حفره م بردم و یکی یکی وارد بدنم میکردم و خودم رو روشون تکون میدادم. حس عجیبی بود اینکه با انگشتهای کس دیگه ای خودم رو به فاک میدادم برام خیلی عجیب بود و لذت بخش. صدای ناله های اون رو هم میشنیدم ولی نمیخواستم بهش نگاه کنم. حس بدی در کنار لذت داشتم. حس هرزه ای رو داشتم که کسی رو مجبور کرده که به فاکش بده! و این اعصابم رو خورد میکرد ولی لذتی که از اینکار میبردم خیلی بیشتر از اون بود پس ادامه میدادم! وقتی حس کردم نفسهاش سنگین شده و خودم هم نزدیکم، انگشتهاش رو از بدنم خارج کردم و دستش رو دور عضوم حلقه کردم و با کمک دستهای خودم، دستهاش رو روی عضوم بالا و پایین کردم و کمی بعد، توی دستهاش ارضا شدم. حس کردم میخواد سرش رو سمتم برگردونه ولی میترسه! و لحظه ای بعد، جلوی چشمهای اشکی من، بلند شد و سمت حمام رفت. بدون اینکه بهم نگاه کنه. عصبی روی تخت توی خودم جمع شدم و گریه کردم. درد عجیبی توی بدنم میپیچید! حتی نمیتونستم نفس بکشم و لحظه ای بعد با شنیدن صدای کسی، چشمهام رو باز کردم:"بکهیون؟ بیون بکهیون؟! سالمی؟!"
چشمهام رو به سختی باز کردم و مجددا توی سرویس بهداشتی شرکت بودم. بدنم درد میکرد و سوزشی توی سوراخ حفره م حس میکردم و کامی که کمی روی پام بود، نشون میداد که اتفاقاتی افتاده. صدای در و صدای همکارم رو شنیدم:"بکهیون؟ زنده ای؟"
به سختی گفتم:"زنده م ولی حالم خوب نیست!"
-:"در اون کوفتی رو باز کن کمکت کنم بریم بیمارستان."
به زور دستمالی برداشتم و خودم رو تمیز کردم و شلوارم رو بالا کشیدم و کمربندم رو بستم. به دیوار کناره دستشویی تکیه دادم و در رو باز کردم. جکسون با دیدن من ترسیده گفت:"خوبی بکهیون؟ رنگت عین گچه؟"
و قبل اینکه روی زمین بیفتم، من رو گرفت. سعی میکرد من رو کول کنه و من تا زمانیکه چشمهام از درد بسته بشن، به پسری فکر میکردم که واقعی تر از هر حقیقتی بود!

Delusion (Completed)Donde viven las historias. Descúbrelo ahora