سلام مجدد
نمیخواستم امروز دوباره آپ کنم ولی خببببب ... وقتی سیما_پیسیوای گفت آپ کن و بعد گفت قول میده دختر خوبی باشه زود بخوابه، منم آپ کردم
-----------------------------
PCY POV:
زندگی متاهلی با چیزی که فکر میکردم خیلی فرق داشت. خیلی بهتر از چیزی بود که فکر میکردم. تو این چهار سالی که ازدواج کردم، هیچ وقت از زندگی متاهلی پشیمون نشدم. حتی گاهی فکر میکنم کاش دو سالی که با ویکی دوست بودم رو هم باهاش ازدواج میکردم و یه زوج رسمی و قانونی میبودیم.ویکی، هات ترین، زیباترین، جذاب ترین و خوش اخلاقترین دختری بود که توی مریلند میتونستی پیدا کنی. این رو فقط من نمیگم. توی دانشگاه، میس یونیورسیتی شده بود و حتی هر وقت کسی میبینتش، انگار که به یه جواهر خیره شده باشه،چشماش درشت میشه.
داستان آشنایی ما، خیلی یهویی بود. من به عنوان یه پسر آسیایی توی مریلند زندگی میکردم. در واقع پدربزرگهای من وقتی که پدر و مادر من بچه بودن، به امریکا مهاجرت کردن و خب، با هم اونجا آشنا شدن و ازدواج کردن و من هم اونجا به دنیا اومدم. ولی، باز هم همیشه به عنوان پسر آسیایی، شناخته میشدم. خانواده م همشون توی نیویورک زندگی میکنن و من مدیریت شعبه مریلند کمپانیمون رو برعهده گرفتم. کمپانی ما یه کمپانی عکسبرداری تبلیغاتی بزرگه که تقریبا توی امریکا همه میشناسنش. وقتی برای عکسبرداری تبلیغاتی به یکی از هتلهای مریلند رفته بودیم، ویکی رو دیدم.
وقتی داشتم با تلفن صحبت میکردم و بحث میکردم، دستم محکم به کسی خورد و با توجه به اینکه اون یکی از استف باشه، محل ندادم ولی وقتی اون فرد گوشیم رو گرفت و پرت کرد یه گوشه و گفت:"شعور یه عذرخواهی رو نداری؟!" خیره بهش نگاه کردم. مگه میشد کسی وقتی عصبانی میشه، انقدر جذاب باشه؟! عشق در نگاه اول؟! دقیقا همون بود.
چند ماه طول کشید تا ویکی رو راضی کنم تا با من بیاد سر قرار و 2 سال با هم دوست بودیم و در آخر، توی یک سورپرایز بزرگ، ازش خواستگاری کردم.
وقتی با هم برای اسکای رایدینگ رفته بودیم، توی آسمون ازش خواستم که باهام ازدواج کنه و وقتی پامون به زمین رسید، همدیگه رو بوسیدیم و همون شب، یکی از بهترین شبهامون رو ساختیم.
ویکی معلم یه دبیرستانه و هربار که ازش خواستم پیش من کار کنه، گفت دوست داره کاری رو انجام بده که باهاش خوشحاله. پول برای ویکی چیز مهمی نبوده و همیشه فقط دوست داشته که کارهایی رو بکنه که باهاشون خوشحال میشه!
امروز، برای من روز مهمیه! کمپانیم به عنوان یه شرکت تاثیر گذار قراره معرفی بشه و این بزرگترین افتخار برای منه که سالها بخاطر این تلاش کردم. حدود ساعت 6 صبح به کمپانی رفتم تا کارها رو ردیف کنم و مشکلی پیش نیاد. مراسم قرار بود ساعت 12 باشه و من باید همه چیز رو ردیف میکردم.
YOU ARE READING
Delusion (Completed)
Fanfictionهمه چیز خوب بود تا زمانیکه با زنانی که دوست داشتن ازدواج کردن ... یه ازدواج پر از عشق ... ولی از وقتی که توهم نفر سوم رابطه رو داشتن، زندگی سخت شد ... نفر سومی که حسش میکردن ولی وجود خارجی نداشت ... نفر سومی که فقط و فقط یک توهم بود ... «توهم» کلمه...