در خونه رو باز کرد و گفت:"بفرمایید. به خونه جدیدتون خوش اومدید قربان."
و تعظیم نود درجه کرد. خندیدم و گفتم:"ممنونم."
و داخل خونه شدم و دم در ایستادم. شاید توی عکسها زیاد این خونه رو دیده باشم ولی اینکه الان توی این خونه بودم، خیلی غیرقابل باور بود. چانیول با چمدونها داخل شد و در رو بست و گفت:"هر جایی که دوست نداری رو بگو تا عوضش کنم."
سری تکون دادم و دیدم داره سمت هال خونه میره. گفتم:"کجا؟"
متعجب نگاه کرد و گفت:"اتاق."
-:"با کفش؟"
به کفشهاش نگاه کرد و گفت:"من همیشه با کفش رفتم تو خونه."
با اخم گفتم:"اون قبل آشناییت با من نبوده؟"
خندید و سمتم اومد و گفت:"باشه باشه. از امروز یه دوست پسر سنتی کره ای دارم و دیگه با کفش تو خونه نمیرم. جای کفش همینجا دم دره."
و کفشهاش رو درآورد. من هم کفشهام رو درآوردم و گفتم:"اینجا خیلی بزرگه."
بوسه ای روی گونه م گذاشت و گفت:"امیدوارم که اینجا راحت باشی."
سری تکون دادم و دنبالش رفتم. در واقع اینجا از اون چیزی که من فکرش رو میکردم هم بزرگتر بود.
از درب چوبی بزرگ سفید رنگ که وارد خونه شدیم، یه پاگرد بزرگ (شاید تقریبا 8 متر) بود که کنار اون یک گلدون بزرگ وجود داشت و بعد خونه به دو قسمت تقسیم میشد. یک قسمت سمت پذیرایی بزرگ خونه میرفت و یک قسمت به سمت هال کوچکتر (که بگذریم از کل خونه من هم بزرگتر بود) میرفت و از هال میتونستیم به سمت اتاق ها بریم. اتاق خواب چانیول تو همون طبقه همکف بود که فضای اتاق شاید بیشتر از 25 متر میشد و یه حمام مستر هم داشت. و من قبلا هم اینجا بودم. و در کنار در این اتاق، یک راه پله بود که میرفت به سمت بالا. گفتم:"طبقه بالا چی هست؟"
بدون اینکه نگاهم کنه، چمدون ها رو کنار اتاق گذاشت و گفت:"اتاق کارم، آتلیه ام، اتاق بازی ... نه از اون اتاقهای بازی قرمز و اینا، توش میز بیلیارد و فوتبال دستی و PS و اینا گذاشتم و یه اتاق مهمان. یه آشپزخونه و هال هم اونجا هست. و طبقه بالاتر از اون هم یه اتاق خاصه برای من. اتاق زیرشیروونی."
و خندید. متعجب و مشکوک گفتم:"اتاق خاص؟"
لبخندی زد و گفت:"آره. بعدا میریم و با هم کل خونه رو میبینم."
روی صندلی کنار اتاق نشستم و گفتم:"طبیعیه با این همه خوابیدن توی هواپیما، هنوز هم خسته م؟"
سمتم اومد و دستش رو روی شونه هام گذاشت و گفت:"کاملا طبیعیه. و الان بهترین راه اینه که یه دوش آب گرم بگیری و بعد یه چیزی بخوریم و بخوابیم."
سری تکون دادم و گفتم:"باشه."
سمت چمدونم رفتم و گفت:"چکار میکنی؟"
KAMU SEDANG MEMBACA
Delusion (Completed)
Fiksi Penggemarهمه چیز خوب بود تا زمانیکه با زنانی که دوست داشتن ازدواج کردن ... یه ازدواج پر از عشق ... ولی از وقتی که توهم نفر سوم رابطه رو داشتن، زندگی سخت شد ... نفر سومی که حسش میکردن ولی وجود خارجی نداشت ... نفر سومی که فقط و فقط یک توهم بود ... «توهم» کلمه...