p01🌊

2.4K 295 170
                                    

"با من برقص که در من یک ساز مُرده جان میدهد برای نواخته شدن.. با من برقص که در من یک مرداب جان میدهد برای موجی در دریا شدن.."

*****

نشسته بود و نگاهش میکرد. باز هم یک سوال تکراری توی سرش نقش بست: « اگر چشم هاش رو باز میکرد و چهره‌ش رو میدید چه واکنشی قرار بود نشون بده؟ »
نفس عمیقی کشید و از روی صندلی بلند شد. چشم های مثل همیشه بی روحش توی آینه‌ای که روبروی خودش و سمت راست تخت به دیوار آویزون شده نقش بست.

دستی به دکمه نیمه باز شده پیراهن دودی رنگش کشید و دکمه رو سرجاش برگردوند. موهای مشکی موج دار ریخته شده روی پیشونیش، نقطه امن سال ها زندگیش شده بودن. با اطمینان از اینکه چشم هاش هم زیر موهاش پوشیده شدن و حالا دیگه به لطف ماسک مشکیش قرار نیست توجه کسی رو جلب کنه به تخت نگاه کرد.

به مرد سی و خورده ای ساله ای که با لب های بی رنگ و چشم های بسته آروم نفس می کشید. ملافه رو روی سینه‌ی مرد مرتب کرد و بی صدا از اتاق خارج شد.

***

لباس غواصی به تن کرد و به کمک هوسوک، کپسول اکسیژن رو روی دوشش گذاشت.
« امروز دریا طوفانیه. من به سوک وون گفتم برنامه رو برای فردا بندازیم اما قبول نمیکنه. لازم نیست تو بری.. یه کاریش میکنیم. »
باید واسش سر تکون میداد که حرف هاش رو شنیده یا بهش میگفت که بابت نگرانیش ازش ممنونه اما انرژی کافی برای هیچکدوم رو نداشت. باقی مونده‌ی انرژی 24 ساعت گذشته‌ش رو جمع کرده بود تا دقایق آخر غواصی ازشون استفاده کنه.

« هی جونگکوک با توئم!! »
با کشیده شدن بازوش توسط دست های باریک و قوی هوسوک، هر دو فین رو روی زمین رها کرد. به سمت پسر چرخید و تنها به لب زدن بی صدای یک کلمه اکتفا کرد:
« خوبم! »

اما این برای نگاه نگران هوسوک کافی نبود. سعی کرد با چرخوندن چشم هاش توی حدقه کمی فرصت برای بیشتر فکر کردن بخره و نهایتا جواب بده:
« الان که بیرون از آبیم.. هممون خوبیم. مهم اون دریای طوفانیه. مهم کاریه که باید توی عمق زیاد انجامش بدی..! »

کمی منتظر موند تا هوسوک باز هم حرف بزنه اما انگار قصد نداشت بیشتر از این برای منصرف کردنش تلاشی کنه. ابروی راستش کمی بالا رفت و جواب داد:
« آخرین باری که تسلیم دریای طوفانی شدم.. »

باید ادامه میداد؟ قطعا به توضیح اضافه تری نیاز نداشت.

پس فقط با خستگی خم شد و بعد از برداشتن فین ها و پا کردنشون، در سکوت اتاق تعویض لباس رو ترک کرد.

حالا با لباس هایی که بدنش بیشتر از هر لباس دیگه میشناختشون به سمت سکو میرفت. کفش های غواصی رو به دست گرفته بود و به دریای مواج نگاه میکرد.

HypoxiaWhere stories live. Discover now