p22🌊

667 146 90
                                    

زندگی جایی معنا میگرفت که درد با برچسبی از معجزه و امید خاموش میشد. تهیونگ هربار از درد هاش زیر آبی راکد و کدر حرف میزد تا کسی نبینه و کسی نشنوه. تا نتونه دهن باز کنه و صداش بلند شه تا مرگ با درد هاش رو در واقعیت تجربه نکنه. اما حالا هربار از درد هاش میگفت، نفس گرمی تن سرد و خیسش رو به آغوش میکشید و برچسبی از معجزه و امید می شد. برچسبی برای شروع یک سوال: "زندگی یعنی چی؟".

بی حرکت در حالیکه پشت گردنش اسیر دست راست جونگکوک بود و بازوی راستش بین انگشت های کشیده ی دست دوم پسر کوچکتر به سوالی که توی ذهنش روشن تر میشد باقی مونده بود. لب های جونگکوک خیس نبودن اما گرم بودن. شیار های کوچیک روی پوسته ی نازک لب های پسر رو به راحتی روی لب هاش حس میکرد. لب هایی که ثابت و با فاصله ی کوتاهی روی لب های به هم دوخته شده ش قرار گرفته بودن.

دوست نداشت چشم هاش رو ببنده و تصویر لحظه ای که سال ها سهمش از تجربه کردنش تنها به رویا و تصوراتش محدود میشد رو از دست بده. دوست نداشت چشم هاش رو ببنده و تصویر لحظه ای که جونگکوک میبوستش و ناگفته ها رو روی لب هاش میکاره رو از دست بده.

بغض سنگین توی گلوش رو قورت داد و به تمام دفعاتی که توی جمع های دوستانه راه پیدا نکرد فکر کرد. به تمام دفعاتی که توی جمع های خانوادگی نامادریش آروم کنار پاش ضربه میزد تا ساکت باشه و دیگه حرفی نزنه.. به لحظه ای که سقوط هیونا توی آب رو شنید و وقتی پشت سرش رفت، از بالای پل چیزی جز حباب های سفید روی آب ندید. به تمام لحظه هایی که تنها رها شد..

با حرکت خفیف لب های جونگکوک روی لب هاش از گذشته به حال پرتاب شد و دوبار پشت سر هم پلک زد. به لحظه ای که باز هم احساس تنهایی میکرد اما تنها نبود.. در اعماق وجودش اقیانوس تاریکی از تنهایی بی حرکت باقی موند اما ضربان قلبش موج های بزرگی از آبی اقیانوس بود که چیزی جز آسمون رو نمیدید. سرش رو کمی کج کرد و لب های بسته ش رو بین لب های نیمه باز جونگکوک حرکت داد. به لطافت موج هایی که ضربان قلبش رو به لرزه در می آورد...

سرش کمی به راست و کمی به چپ حرکت کرد و خواستنی کمی عمیق تر زیر قلب پسر کوچکتر لغزید.

جونگکوک بی اختیار به حرکت تهیونگ لبخند زد. زبونش رو جلوتر کشید و انگشت های دستش دور گردن پسر بزرگتر محکم تر شدن. سر پسر رو جلوتر کشید و زبونش رو به نرمی روی لب های تهیونگ حرکت داد. به چیزی بیشتر از بوسیدن و احساس کردن اون پسر نیاز داشت. نیازی که زبونش رو با اشتیاق به سمت لب های تهیونگ هل داد و وقتی لب های اون پسر بدون هیچ مقاومتی از هم باز شدن، جشن پیروزی رو با کشیدن زبونش روی زبون پسر گرفت.

تهیونگ با چشم های باز نفس های بلندی میکشید و این با هر نفس، حرکات جونگکوک شدت بیشتری میگرفت. دلش میخواست با تمام وجود اون پسر از چشم اون پسر جذاب و خواستنی دیده شه.. لب هاش رو بی حرکت باز کرده بود و حرکت زبون جونگکوک رو روی زبونش حس میکرد. خیسی بزاق پسر، ضربان قلبش رو تند تر میکرد و تنش لمس هایی عمیق تر رو تمنا میکرد.

HypoxiaWo Geschichten leben. Entdecke jetzt