p26🌊

596 111 26
                                    

به چشم های کشیده ش  توی آینه نگاه کرد و لبخند محوی زد. موهای آبی رنگی  که به روشنی آبی اقیانوس روی پیشونیش ریخته بودن، سیاهی چشم هاش رو به جزیره های اسیر شده بین اقیانوس تبدیل میکردن.
با نوک زبون لب هاش رو نم دار کرد و به نظرش اومد که گونه هاش بیشتر از قبل قرمز به نظر میرسن. این اولین باری بود که رنگ سرخ گونه هاش رو دوست داشت. رنگی که همیشه بر اثر ضربه های پدرش روی صورت خودش و هسونگ نقش میبست، حالا از سر ضربه های قلبی که از هیجان محکم و سریع میتپید رنگ گرفته بود.

«موهات رو بالا بزنم یا همینطوری خوبه؟ »
با صدای آرایشگر نگاهش روی آینه حرکت کرد و بالا تر اومد. خواست جواب بده که جونگکوک پیش دستی کرد و جواب داد:
« به نظرم همینطوری خوب شده.. »

جونگکوک با گفتن این جمله از روی صندلی انتظاری که به فاصله ی دو متر از آرایشگر و تهیونگ بود بلند شد. همزمان با گذاشتن موبایلش توی جیبش، دست های یخ زده ش رو توی جیب هاش فرو برد و به سختی لبخندی مصنوعی روی لب هاش نقش بست.

شباهت غیرقابل انکار چهره جدید تهیونگ به هسونگ هر لحظه ایستادن رو واسش سخت تر میکرد. سر پا موندن و قدم برداشتن به سمت تهیونگ که حالا با چشم های براق و کشیده ش از آینه بهش لبخند میزد و نگاهش میکرد مغزش رو از کار انداخته بود.

اون چشم ها رو دوست داشت اما لبخندی که روی لب هاش میدید، تداعی گر ترسناک ترین احساسات ناشناخته دنیا بود. پدرش تنها کسی بود که لبخند هاش ناخوانا بودن و هیچوقت نمیدونست بعد از اون لبخند چی در انتظارشه..

و حالا تهیونگی که کمتر از 2 ساعت قبل ته ته رو داخل کمد زندانی کرده بود هم داشت به همون اندازه ناشناخته لبخند میزد.

« باشه.. فقط نظر تو مهمه! »
تهیونگ با گفتن این جمله لبخند بزرگتری زد و کمی سرش رو کج کرد. قلبش برای انگشت های کشیده ی جونگکوک که بین موهاش چنگ بزنن بی قرار میکرد اما میدونست بعد از اتفاق افتادنش دیگه نمیتونه خودش رو کنترل کنه.

«آها..  درسته »
برای چند ثانیه نگاهش به سمت دختر جوون آرایشگری که با تعجبی که به سختی تلاش میکرد مخفی نگهش داره رفت. پوزخندی به دختر که حالا خودش رو با جمع کردن وسایل مشغول کرده بود زد و با احساس نزدیک تر شدن جونگکوک به خودش با لحنی که تمسخر توش به خوبی شنیده میشد گفت:
«  دوست پسرمه خب! »

سر جونگکوک با شنیدن جمله ی تهیونگ به سرعت به سمت دختر چرخید و وقتی چشم های گرد و ابرو های بالا رفته ش رو دید جواب داد:
« اوه.. نه.. »

" « بازم هیچی نخورد؟ »
« نه »

قاشق رو به آرومی توی سوپ میچرخوند و با سری که پایین افتاده بود به صحبت های پدرش و دوست صمیمی مادرش که چند روزی میشد اونجا اومده بود گوش میداد.
« میبینی کیم تهیونگ؟ »

HypoxiaDonde viven las historias. Descúbrelo ahora