p08🌊

756 167 107
                                    

"ماهیِ تو چطور مُرد؟"

🌊🌊🌊

وقتی جونگکوک لباس تنش میکرد و از رندوم ترین های دریا میگفت، لبخند میزد.

وقتی جونگکوک به سختی سوار ماشینش کرد و از تفاوت دریای شرق و غرب زمین میگفت، باز هم لبخند میزد.

وقتی جونگکوک روی صندلی های پشت تاکسی کنارش نشست در طول مسیر هر چند دقیقه، چند ثانیه ای ساکت میشد و بعد از کشیدن آه عمیقی در مورد موضوع بی ربط دیگه ای حرف میزد، لبخند میزد.

حتی وقتی به ساحل ابری رسیدن و جونگکوک برای اولین بار به هسونگ اشاره کرد، لبخند زد.
« آخرین بار با هسونگ اینجا اومدم »

قاعدتا طبق هیچ قانونی اجازه ناراحت شدن نداشت. جونگکوک گفته بود میخواد سوءتفاهم ها رو برطرف کنه. تهیونگ هم آدم صبوری بود.. پس باز هم لبخند زد.

جونگکوک پلک زد و سرمای باد، چشم هاش رو به سوزش انداخت. جای خالی خاطرات مهمان ناخونده ای به چشم هاش دعوت کرد. میخواست بگه که چقدر دلتنگ اون روز هاست اما یک لحظه بین موج های خروشان آبی دریا به یاد آبی موهای تهیونگ افتاد. چرخید و پسر بزرگتر رو خیره به دریا دید در حالیکه لبخند میزد. لبخندی که تمام راه روی لب هاش دیده بود. لبخندی که فقط یک تصویر بدون مفهوم بود..

« سردته تهیونگ؟ »
تهیونگ چشم چرخوند و به آرومی جواب داد:
« یکم »
جونگکوک روبروی ویلچر پسر زانو زد و به سرعت پتو رو دور پاهاش پیچید. کلاه پشمی مشکی رنگی که همراهش آورده بود رو به سرعت روی سر تهیونگ کشید و از دیدن موهای موج داری که از لبه کلاه بیرون زده بودن و چشم های پسر رو میپوشوندن تکخندی زد.

« امیدوارم آب دماغم نریخته باشه چون خیلی آبروریزیه »
تهیونگ با خجالت گفت و به محض تمام شدن جمله‌ش دو انگشت جونگکوک رو که بینیش رو گرفتن و فشار ملایمی بهش وارد کردن رو احساس کرد. خنده کوتاهی کرد و به نظاره حرکت بعدی پسر نشست.

« نه نریخته. فقط شبیه بچه های کوچولو شدی با این کلاه »
جونگکوک گفت و شال گردن مشکی رو با دقت دور گردن تهیونگ مرتب کرد. زیپ کاپشن خاکستری پسر رو بالاتر کشید و زمزمه کرد:
« حالا شد.. »

تهیونگ تشکر آرومی کرد و لبش رو با زبون خیس کرد. حرکتی که جونگکوک با دیدنش لبخند عمیقی زد و دستی حمایت گر روی پای بی حس پسر کشید:
« میخوای یکم لب ساحل راه بریم؟ »

پسر بزرگتر به جونگکوک نگاه کرد. به موهای مشکیش که هیچ مقاومتی دربرابر وزش باد نمی‌کردن و مدام توی صورتش کوبیده می‌شدن. به گوشواره هایی که بیشتر از همیشه تکون میخوردن. به کلاه هودی مشکیش و شلوار چند جیبی که اگر فلج نبودن تا الان زیپ همشون رو باز کرده بود.
جواب داد:
« بریم »

HypoxiaWhere stories live. Discover now