p18🌊

682 145 76
                                    

" همیشه نقطه آغاز، پایان مسیری بود که با امید اولین قدم هاش برداشته میشد! "

***


باید از شنیدن خواسته ی تهیونگ جا میخورد اما نخورد. ایستاده بود و از بالا به پسری که با موهای پریشون شده روی تخت، نفس های عمیق و بلندی میکشید نگاه میکرد. به پسری با چشم های خالی از هر حسی و دست و پای بی حرکتش که با لبخند چشم ازش برنمیداشت. هنوز سنگینی پایین تنه ش رو میتونست حس کنه.. این واقعیت که بعد از سال ها دل به عشق بازی سپرده بود و غیرمنتظره میدید که چطوری بدنش اون پسر رو خواسته مثل موجی سهمگین روی سرش آوار میشد. اما آوار بزرگتر فکر کردن به این بازی بود. بازی ای که تهیونگ راه انداخت و جونگکوک تبدیل به بازیچه ش شد!

نفس عمیقش رو بیرون داد و به سمت آباژور کنار تخت رفت. با روشن کردن نور سفید و ملایم آباژور، چند برگ دستمال برداشت و به سمت تهیونگ برگشت. کنار پسر روی تخت نشست و در سکوت به تمیز کردن تن تهیونگ شد.

« دوباره کاری میشه.. تمیز نکن. برو حمام. میخوام نگات کنم »

جونگکوک سنگینی نگاه تهیونگ رو زمانی که باهاش حرف میزد حس میکرد اما سرش رو بالا نمی آورد. دست از دنبال کردن نگاهش به دستی که به آرومی پوست تن تهیونگ رو تمیز میکرد برنمیداشت. رد سفید و لزج براقی که نمیخواست به اینکه چطوری انجامش داده فکر کنه. دلش میخواست با حال بهتری به تجربه ی جدید و لذت بخشی که با این پسر داشت فکر کنه اما مغزش با صدای بلند تنها یک سوال میپرسید: "داری چه غلطی میکنی جونگکوک!"

« هوی با توئم جئون جونگکوک! »

« تهیونگ... میشه فقط این رفتارت رو تمام کنی؟ »

برای اولین بار بود که ملتمسانه چیزی از تهیونگ میخواست؟ قطعا نبود و با وضعیتی که اون پسر داشت احتمالا هربار باید بابت هر چیزی التماسش میکرد که تا رفتاری طبیعی و مثل همه داشته باشه. لبش رو گاز گرفت و دستمال مچاله شده رو پایین تخت انداخت. از روی تخت بلند شد و بدون گفتن هیچ جمله اضافه تری وارد حمام شد. قبل از بستن در حمام نگاه تهیونگ رو دید اما دیگه لبخندی روی لب هاش نبود. این چهره رو بیشتر دوست داشت.. حداقل خودش رو مثل یک احمق در مقابل تهیونگ نمیدید. در رو بست و دوش رو باز کرد. بی اهمیت به لباس های تنش، زیر فشار آب گرم ایستاد و چشم هاش رو بست.

تصویری از اولین باری که تهیونگ رو توی مدرسه دیده بود جلوی چشمش نقش بست...

" خیره به آب استخر ایستاده بود و از سکوت اطرافش برای فکر کردن به شبی که پشت سر گذاشته بود فکر می کرد. به مادرش که با خوشحالی زن برادرش رو بغل میکرد و ازش میخواست بیشتر از قبل مراقب خودش باشه. به دست های مادرش که دور مچ هر دو دستش رو گرفته بودن و با شادی آرزو می کردن قبل از مردن، شانس دیدن دومین نوه ش رو از پسر دومش داشته باشه. قابی از چهره خوشحال برادرش از خبر شنیدن بارداری زنش.. از پدر شدنش. خوشحالی مادرش از مادربزرگ شدن و پدرش که آهنگ های قدیمی محلیشون رو با صدای بلند می خوند.

HypoxiaOnde histórias criam vida. Descubra agora