p21🌊

577 119 44
                                    

اون اسم رو به خوبی میشناخت. تهیونگ آخرین بار وقتی که با فریاد گلایه کرد که حتی نبودنش هم باعث شده بود تنها رابطه ی عاشقانه اش با اون آدم از بین بره اسمش رو به زبون آورده بود. تصمیم گرفت چشم از نگاه خیره ی تهیونگ به کسی که به راحتی پشت سرش احساسش می کرد برداره و بچرخه.

پسری با موهای لخت مشکی که دو طرف صورتش رو پوشونده بودن، چشم های گرد و لب های برجسته ای که تناسب جذابی با بینی باریک و کوچیکش داشتن. کت اور سایز نسکافه ای رنگی که زیرش بافت یقه اسکی مشکی به تن داشت و شلوار لی بگ با پوشه ای که توی دستش بود.. جونگکوک به لباس های ساده ی خودش فکر کرد و قبل از اینکه چیزی بگه صدای تهیونگ رو شنید..

« تو.. تو چرا.. »
پسر با لبخند مردونه ای از دو دانشجویی که مشغول صحبت کردن باهاش بودن معذرت خواهی کرد و از کنار جونگکوک رد شد. یک قدمی از ویلچر ایستاد و با آرامش جواب داد:
« سلام »

مشت پسر کوچکتر از حرص نادیده گرفته شدنش جمع شد و اخم بزرگی روی صورتش جا خشک کرد. ملاقات دوباره با کسی از گذشته ی تهیونگ، آخرین چیزی بود که برای به هم خوردن آرامش نسبی این روز هایی که با تهیونگ داشت میگذروند نیاز داشت. با یک دست شقیقه هاش رو فشار داد و بخشی از کلافگی و عصبانیتش رو اینطوری تخلیه کرد. تشخیص اینکه دقیقا چه اتفاقی داشت می افتاد سخت بود و این حجم از اتفاقات اتفاقی و غیرقابل پیش بینی برای زندگی روتینی که سال ها تنهایی گذرونده بود آزار دهنده به نظر می رسید.

« س..سلام.. »
تهیونگ لب زد اما مطمئن نبود صداش انقدری بلند بوده که به گوش هیونا برسه یا نه. قلبش تند تند میزد و پریدن هیونا لحظه ای از جلوی چشم هاش دور نمیشد. هیونا قبل از اون پریده بود. این تنها چیزی بود که از خاطرات 19 سالگیش به خوبی به یاد داشت.

جونگکوک تصمیم گرفت بچرخه و اینبار جایی دقیقا کنار تهیونگ بایسته تا به اون پسر نشون بده که همه چیز فرق کرده. اما قبل از اینکه تصمیمش رو عملی کنه جیمین رو دید که با عجله و لب هایی که خنده بزرگی روشون نقش بسته شده بود به سمتش میومد.

« از وقتی خبر برگشتن تو توی دانشگاه پخش شده همه بی صبرانه می خواستن پسر افسانه ای که بعد از 12 سال کما بیدار شده رو از نزدیک ببینن. من معمولا آدم خوش شانسیم و الانم مثل همیشه با خوش شانسی تونستم اولین استاد اولین کلاس اولین روز شروعت باشم کیم تهیونگ »

پدرش بهش گفته بود دیگه قرار نیست پول دارو هاش رو بده. بیشتر شب ها تا صبح رو توی بارها میگذروند و مست میکرد. بهش گفته بود ترجیح میده مست باشه و بچه ای که با هر حرکتی توی جمع باعث خجالتش میشد رو به یاد نیاره اما پول اضافی برای داروهای به درد نخور دکتر ها نده. هیونا قبل از پریدن تمام قرص ها رو از بالای پل توی آب رها کرد و بهش گفت بپرن تا آخرین چیزی که مزه میکنن، مزه عاقل بودن باشه. حتی قرص های هورمونی ای که خود هیونا برای آمادگی تطابق جنسیتش میخورد تا قبل از آخرین سال دانشگاه از شر بار سنگین پسر بودن رها بشه.. تا بتونه مثل تمام دختر های همسن و سالش لباس های دخترونه بپوشه..

HypoxiaWhere stories live. Discover now