p27🌊

509 104 50
                                    

جونگکوک کنار تخت تهیونگ در سکوت نشسته بود. دقیقه های زیادی از آخرین جمله ای که بینشون رد و بدل شده بود می‌گذشت.

پسر بزرگتر نیمه نشسته روی تخت به غواصی نگاه میکرد که نگاهش به چروک ریزی روی ملافه بسته شده بود. توصیف کردن جزئیات چهره ی جونگکوک حتی بدون نیاز به بیان کردنشون با صدای بلند هم واسش شیرین بود.

مژه های مشکی و صاف و بدون تاب خاصی.. چشم های گرد و سیاه رنگی که تمام رنگ ها رو توی ستاره ی سفید کوچیک گوشه ی مردمکش منعکس میکردن.. لب های کوچیک و صورتی و نوک گرد بینیش..

چقدر خسته بود و چقدر نیاز داشت تنها نباشه. این روزها به لطف داروهای قوی ای که مصرف می‌کرد کمتر از قبل صدای هیونا رو میشنید اما هر بار چشم هاش رو میبست آخرین نگاهی که هسونگ بهش انداخت و ترکش کرد نقش میبست.

دست سنگینش رو بلند کرد تا روی صورت جونگکوک بذاره. تا لمسش کنه و باورش بشه که اون پسر واقعیه. تا بر خلاف هیونایی که جز صداش هیچ وجود خارجی ای نداشت.. بر خلاف برادری که جز یک تکه سنگ سرد و ایستاده چیزی ازش باقی نمونده بود.. برخلاف پدری که جز خاطراتش هیچی ازش به یادگار نداشت.. بر خلاف مادرش که...

« جات توی خونه خیلی خالیه »

لبخندی به صدای آروم و نگاهی که همچنان به پایین خیره بود زد. اون پسر تنها کسی بود که توی این دنیا بهش تعلق داشت. دستی که بلند کرده بود با فشاری رو به پایین کشیده شد. به بند های پارچه ای باریک سفید رنگی که دور مچش گره خورده بودن و به دسته ی تخت بسته شدن پوزخند زد. اونا حتی فراموش کرده بودن که بیمار روی این تخت فلجه و نمیتونه جز نفس کشیدن کار دیگه ای انجام بده.

« گفتم شاید بد نباشه اگر خونه رو عوض کنیم »

با برخورد نوک انگشت های جمع شده ش به ملافه ی سرد، متعجب از جونگکوک پرسید:
« واسه چی اینکارو کنیم؟ »

جونگکوک نگاهش رو از ملافه گرفت و با لبخند خسته ای رو به چشم های گرد و متعجب تهیونگ جواب داد:

« که از گذشته فرار کنیم.. شاید... »
« همینکه هرجایی میری منم پیشت باشم واسم کافیه »

پسر بزرگتر با گفتن این جمله به لحظه ای فکر کرد که جونگکوک برای همیشه ترکش کنه.. روی اون تخت و اون اتاق و کارهایی که واقف بود غیرمنطقی و عقلانی ن، فقط امید میتونست دلیل قانع کننده‌ش برای ادامه ی زندگیش در کنار اون پسر باشه..

« تهیونگ.. »
خش توی صدای جونگکوک، حواس تهیونگ رو از تمام طناب هایی که به زمین بسته بودنش پرت کرد. پلکی زد و منتظر پسری که با سر پایین افتاده لبخند تلخ روی لب هاش رو سعی میکرد مخفی کنه موند.

« من اونروز منتظر تو بودم.. »
پسر کوچکتر با گفتن این جمله نگاهش بالا اومد و با غمی که گوشه های پلک هاش رو به سمت پایین خم کرده بود ادامه داد:
« همون روزی که به جای خودت تصمیم گرفتی هسونگ رو بفرستی.. »

HypoxiaWhere stories live. Discover now