p02🌊

1K 240 168
                                    

"امید داره... امیدش منم و نمیخوام این امید رو ناامید کنم"

*****

با قدم های آهسته ای وارد سالن اصلی شد و با دیدن پرستاری که شب قبل هم بهش گفته بود اتاق اون پسر کجاست به سمتش رفت.

« سلام »
پرستار چرخید و با چهره خسته ای جواب داد:
« سلام آقای جئون. روانشناسمون خواستن شما رو ببینن. لطفا قبل از دیدن بیمارتون، اول به اتاق 308 برید. »
و با دست به اتاقی اشاره کرد.

به محض ورود به اتاق با مردی میانسال روبرو شد. مرد لبخند گشادی به لب داشت و با خوشامد گویی مخصوصی بهش اشاره میکرد که روی صندلی بشینه. به نظر می اومد چاره ای جز نشستن و گوش دادن به حرف های اون مرد نداره. پس زودتر از عملی کردن تصمیم فرار از بیمارستان، تسلیم روانشناس شد و نشست.

« شما قیم بیماری که به هوش اومدن هستید؟ »
مکالمات مستقیم و بدون مقدمه. همون چیزی بود که می تونست جو اتاق مشاوره رو واسش قابل تحمل تر کنه. جواب داد:
« قیم نه. مسئولیت کارهای بیمارستانی و درمانیشون رو به عهده گرفته بودم »

« چه مدته؟ »
« حدودا پنج سال »

کمی مکث کرد. دقیقاً چهار سال و نه ماه و چند روز‌. دیروز سالگرد هسونگ بود. پنجمین سالی که از دستش داد. نفس عمیقی کشید و حواسش رو پرت شیار های باریک طرح روی شلوار نوک مدادی رنگش کرد.

صدای روانشناس رو شنید:
« گفتنشون تکراریه اما با توجه به شرایط الان بیمار لازمه که مجدد یادآوریشون کنم. کیم تهیونگ بعد از اون اتفاق قراره تا مدت زیادی به صبوری شما نیاز داشته باشه... »

***

دستش روی دستگیره تازه بسته شده اتاق باقی موند و با سری پایین افتاده در بین افکارش که هر لحظه بین یکی از جملات تراپیست پرواز میکرد غرق شده بود. با فکر کردن به هر جمله، نگاهش از روی یکی از دایره های ریز و مشکی رنگ نیم بوت چرمش پرت میشد و خط صاف بند هاش رو دنبال میکرد.

" کیم تهیونگ. متولد 23 دسامبر 1990.. 12 سال و 8 ماه و 16 روز وضعیت در حالت کما.. "

نفس عمیقی کشید و لب هاش رو با زبونش نم دار کرد. دست از روی دستگیره برداشت و بدون نگاه کردن به اطرافش به سمت اتاق پسر حرکت کرد.

***

نور اذیتش میکرد. دلش میخواست پتو رو روی صورتش بکشه اما نمیتونست. دلش میخواست بگه لامپ ها رو خاموش کنن اما نمیتونست. بار ها نتونستن رو تجربه کرده بود اما اینبار همه چیز فرق میکرد.

خودش رو شبیه زندانی هایی میدید که همه چیز میدونست و صداش به هیچ جایی نمیرسید.

وقتی پرستارها به نوبت از اتاق خارج شدن نفسش رو با درد بیرون داد و خوشحال شد که ممکنه اتاق دوباره پر از سکوت و تاریکی بشه. اما خوشحالیش معنا نداشت چون هیچکدوم قصد نداشتن لامپ ها رو خاموش کنن و نهایتا اتاق ساکتی داشت که غرق نور بود.

HypoxiaWhere stories live. Discover now