p05🌊

972 227 266
                                    

"من برای آدمای مهم زندگیم همون شناگریم که خیلی وقتا فکر کرده دریا هاشو بلده و نهایتا غرق شده.. من با هرکسی که نتونستم مراقبش باشم و نگهش دارم یه بار غرق شدم و مُردم.. "

***

پشت پلک هاش میسوخت. صدای آشنای بیمارستان و پسری که احتمالا سمت راستش قرار گرفته بود و با کسی درباره شرایطش حرف میزد:
« من کاملا متوجهم که نسبت به این پسر چقدر احساس مسئولیت می کنی اما نباید اینجا باشی کوک! ازش نگهداری میکنی که چی؟ میدونی اگه یه روزی بفهمه تو گِی هستی ممکنه چقدر آسیب ببینه؟ »

جونگکوک جواب نمیداد. برای جواب دادن به اون سوالات نه انرژی داشت و نه ارزشی واسش داشتن. باید بابت چی به اون مرد جواب پس میداد؟ بابت احساس انسان دوستانه ش؟

« اصلا گی بودن تو هم مهم نیست. تو واسه چی این مسئولیت سنگین رو قبول کردی؟ میدونی که هزار تا موسسه هستن که از آدمایی با شرایط تهیونگ نگهداری میکنن. اگه به خاطر عذاب وجدان هسونگ باشه.. »

« فقط خفه شو! چند ثانیه فقط خفه شو یونگی. »

با عصبانیت جواب داد. اون پسر چی می فهمید از نگرانی ای که الان سر تا پاش رو گرفته بود. از پایی که بی اراده تکون میخورد و از نبضی که کف سرش محکم میزد. از صدای تپش قلبش توی گوشش و از ثانیه های پر عذابی که از تاریکی عمیق ترین قسمت های اقیانوس هم تاریک تر و ترسناک تر بودن.

« باشه.. بمون همینجا.. آخه کم توی بیمارستانا بودی و بعد 5 سال تفریح خوبی پیدا کردی! »

یونگی با گفتن این جمله از روی صندلی کنار جونگکوک بلند شد و از اتاق بیرون رفت. جونگکوک بی توجه به حرص و عصبانیت توی صدای یونگی از روی صندلی بلند شد و کنار تخت ایستاد. بااحتیاط موهای پسر رو مرتب کرد و همچنان منتظر باز شدن چشم هاش موند.

***

تهیونگ بیدار بود. بیدار تر از همیشه. بیدار تر از لحظه ای که بالای پل ایستاد و خودش رو توی رودخونه رها کرد.

بیدار تر از لحظه ای که اون پرستار بهش گفت 12 سال توی کما بوده. چرا نمرده بود؟ چرا هربار فقط به زندگی کردن محکوم میشد؟ بعد از 12 سال؟ به وقتی که رویا پردازی میکرد فکر کرد. به اینکه دهه سی سالگی خودش رو سرپرست صدا برداری بهترین سریال سال میدید. خونه بزرگ و ماشین آخرین مدل سوار داشت و شب ها با هیونا شام رو توی بهترین رستوران شهر میخوردن.

سوزشی روی قلبش احساس کرد. سوزشی از حسرت. حسرت هایی که هرچقدر با دقت به زندگیش نگاه میکرد بیشتر می شدن. حالا در دهه سی سالگی، با 32 سال سن نه تنها به آرزوهاش نرسیده بود که حتی به خوبی هم نتونسته بود بمیره. میخواست کی رو بابت اینکار ملامت کنه؟ دستگاه های بیمارستان که 12 سال بی وقفه اندام هاش رو زنده نگه داشته بودن یا کسی که از آب بیرون آورده بودش؟

HypoxiaWhere stories live. Discover now