p07🌊

809 186 65
                                    

"مجموعه ای از خواسته هایی که خودش رو لایقشون میدید اما هیچوقت دریافتشون نکرده بود. این تعریفش از حسرت بود...! "

🌊🌊🌊

« اوضاع خونه روبراهه؟ »
دستی بین موهای خیسش کشید و خسته از جوشکاری طولانی مدت امروزش جواب هوسوک رو داد:
« آره. با پرستارش خوب کنار اومده »

هوسوک در حالیکه به سختی یقه تنگ هودی رو از سرش رد می کرد گفت:
« یونگی چند بار گفت بهت بگم پرستارشو عوض کنی »
و با نفس عمیقی که از موفقیت رد شدن یقه می کشید به سمت جونگکوک رفت و هر دو رو به آینه مشغول مرتب کردن موهای خیسشون شدن. کنجکاوی از اینکه وضعیت دوست و همکار چند ساله ش با همخونه ی جدید به کجا رسیده بود داشت دیوونه ش میکرد. برای پوشوندن این کنجکاوی با حالت بیخیالی ادامه داد:
« بهش گفتم به من ربطی نداره. »

« ممنون »
جونگکوک گفت و قبل از اینکه معطل سوالات بعدی اون پسر بشه کلاه پشمی مشکیش رو از روی آویز برداشت و با خداحافظی کوتاهی از اتاق خارج شد.

***

تمام مسیر پیاده رفت. شنبه بود و قصد داشت به عادت همیشگی از گلفروشی گل های مورد علاقه هسونگ رو بخره. از مغازه کنارش شیشه اکلیل بگیره و چند ساعتی رو در کنارش بگذرونه.

غرق این افکار خودش رو جلوی گلفروشی پیدا کرد. دست هاش در رو باز کردن و چند دقیقه بعد با دسته گل بزرگی بیرون از مغازه ایستاده بود اما مطمئن نبود که اولویت قدم هاش به سمت کدوم جهت جغرافیایی باشن.

قدم به راست و شمال شهر و پسر مو مشکی ای که همیشه روی ویلچر به انتظارش دم در ایستاده بود یا قدم به چپ و جنوب شهر و پسری که زیر خروار ها خاک خوابیده بود و احتمالا انتظارش رو میکشید تا درباره این هفته ش گوش بده.

نفس عمیقی کشید و تسلیم قدم هایی شدن که به سمت سرازیری فرود اومدن. هسونگ منتظرش بود!

***

به جیمین لبخند زد. یک ماهی میشد که یه عنوان پرستار هرروز پیشش میموند. صبح فیزیوتراپی و کاردرمانی میبردش و بقیه روز رو توی خونه جونگکوک با هم گپ میزدن و بعد از شوخی هایی که صدای خندشون کل ساختمون رو پر میکرد به این نقطه میرسیدن. به حرف زدن درباره واقعیت هایی که نمیشد باهاشون شوخی کرد.

« چرا انقدر در مورد دلیل خودکشی کردنت کنجکاوی؟ »
با سوال جیمین مکث کرد. جوابش مشخص بود اما ادامه صحبت های اون پسر بهش اجازه نداد که چیزی بگه.
« شاید اصلا این بهترین اتفاقیه که می‌تونست واست بیفته. که یادت نیاد چرا و چطوری این تصمیمو گرفتی. راستشو بخوای، به نظرم خیلیم خوش شانسی که حافظه ت مشکل پیدا کرده.. »

به لبخند جیمین نگاه کرد. خوش شانس.‌.. چه واژه غریبه ای!

« من کلی آدم دیدم که بعد از نجات پیدا کردن از خودکشی تلاش میکنن فراموش کنن چیکار کردن. اما نمیتونن. »

HypoxiaOnde histórias criam vida. Descubra agora