p06🌊

767 188 58
                                    




"زمان میگذره. خاطرات محو میشن... احساسات تغییر میکنن.. تو رفتی... اما قلبم.. هیچوقت فراموش نمیکنه... "
***


« راحتی؟ »

با سوال جونگکوک ذهنش از یادآوری خاطره ی دوست داشتنی روز قبلش پر کشید. از وقتی که به اون پسر گفته بود میخواد باهاش زندگی کنه و زندگی کردن توی این خونه کوچیک و گرم رو به رفتن به آسایشگاه نگهداری معلولین ترجیح میده. لبخند محوی زد و گفت:

« آره.. ممنون »

جونگکوک سری تکون داد و از لبه تخت بلند شد. شب قبل بعد از برگشتن به خونه تصمیم گرفته بود تخت تهیونگ رو توی سالن بذاره. اینطوری میتونست موقع انجام دادن کار های خونه هم حواسش بهش باشه. قطعا تصمیم نداشت دوباره اون پرستار رو برگردونه و قصد داشت در آرامش کامل به تهیونگ کمک کنه تا دوباره به زندگی برگرده.

یک قدم عقب برداشت و به پسر مو مشکی نیمه نشسته روی تخت که بدون گفتن چیزی فقط نگاهش میکرد لبخند محوی زد. برای دو روز بیشتر با مرخصی هاش موافقت نشده بود و تقریبا داشت دیوونه میشد که پس فردا رو باید چیکار کنه.

« مشکلی پیش اومده جونگکوک؟ »

جونگکوک سریعا سرش رو به دو طرف و به نشونه نه تکون داد. به آشپزخونه اشاره کرد و گفت:

« نظرت در مورد یه لیوان شیر قهوه؟ »

تهیونگ با اینکه از مزه تلخ قهوه متنفر بود ولی با این حال به پسر اجازه داد تا با فرار کردن به آشپزخونه به دغدغه ای که جز از چشم هاش قابل تشخیص نبود رسیدگی کنه:

« موافقم »

جونگکوک خوشحال از موفق شدن برای فرار از جواب دادن به سوال تهیونگ به سمت یخچال رفت. سنگینی نگاه پسر رو به وضوح روی خودش حس میکرد اما به هیچوجه قصد نداشت دوباره تماس چشمی ای باهاش داشته باشه. چون قطعا گفتن اینکه نمیدونم چطوری ازت نگهداری کنم حال اون پسر رو خوب نمیکرد و این آخرین چیزی بود که میخواست انجامش بده!

***

با لبخند جرعه ای از شیرقهوه ش رو قورت داد و تمام تلاشش رو کرد که چشم هاش به خاطر تلخی قهوه چین نخورن.

« مزه ش خوب شده؟ »

جونگکوک در حالی اینو می پرسید که لبه تخت نشسته بود و سعی میکرد مایع ولرم داخل لیوان رو به سمت دهن تهیونگ هدایت کنه.

تهیونگ نگاه پر حسرتش خیره به بین بگ طوسی رنگ خزه داری بود که جونگکوک ماگ خودش رو کنارش گذاشته بود و احتمالا قصد داشت بعد از تمام شدن خوردنش روی اون لم بده و شیرقهوه ش رو بخوره. چقدر دلش میخواست برای یکبار هم که شده خودش رو روی بین بگ پسر بندازه و صورتشو بین مخمل و خزه ها بماله.

HypoxiaWhere stories live. Discover now