p04🌊

984 247 262
                                    

"زنده اما ناتوان از زندگی.."

***

با صدای تلویزیون چشم هاش رو باز کرد. اتاق هنوز هم تاریک بود. جونگکوک شب قبل اتاق مهمان رو واسش آماده کرده بود. پنجره اتاق رو با پارچه ضخیمی پوشونده بود و تمام شب رو محض احتیاط روی زمین و کنار تختش بین خواب و بیداری گذروند.

به جای خالی پسر نگاه کرد و سعی کرد انگشتش رو تکون بده.. یا شاید دستشو.. دوست داشت روی تخت بشینه و با صدای بلندی بگه صبح بخیر!
اما نمیتونست.

نتونستن، انفعالی از یک ناتوانی بود که برای این برهه زندگیش معنای متفاوتی داشت.
زنده اما ناتوان در زندگی.. این جمله رو با تمام وجود احساس میکرد.

اما چند متر دورتر، جونگکوک غرق در افکارش مشغول آماده کردن صبحانه بود. در حالیکه اولین روز حضور اون پسر توی خونه‌ش رو میخواست با مرخصی در کنارش بگذرونه و نمیدونست باید دقیقاً چیکار کنه.

به محض بیدار شدن توی سایت مخصوص خدمات به افراد معلول ثبت نام کرده بود. از سوپری خرید کرد و نهایتا تصمیم گرفت با روشن کردن تلویزیون، سروصدایی برای بیدار شدن تهیونگ درست کنه. البته که قطعا ایده خوبی به نظر نمیرسید ولی راه حل دیگه ای هم به ذهنش خطور نکرد!

با اطمینان از کامل شدن میز صبحانه، دستی بین موهاش کشید و به سمت اتاق رفت. با دیدن چشم های باز پسر قدم های سریع تری برداشت و گفت:
« بیدار شدی؟ »

تهیونگ اوهومی گفت و همچنان منتظر جونگکوک موند. با موهای شلخته، پیرهن سفید و نازک آستین بلندی که یقه ی شلی داشت و شلوارکی که بلندیش تا روی زانو میرسید. استایل عجیب و جالبی داشت. این رو توی دلش گفت و فکر کرد خوب میشد اگر در آینده این مدل لباس های راحت رو امتحان کنه.

با قرار گرفتن پشتی تخت به حالت نیمه نشسته، سرگیجه کمی پیدا کرد و چشم هاش رو بست. صدای جونگکوک رو شنید:
« نور اذیتت کرد؟ یا به خاطر اینه که نشستی؟ »

تهیونگ میخواست داد بزنه چون الان حتی صدای جونگکوک هم اذیتش میکرد. اما ترجیح داد پلک هاش رو محکم تر روی هم فشار بده.

جونگکوک به آرومی سعی کرد در اتاق رو ببنده و بی حرکت لبه تخت نشست. کمی مکث کرد و نهایتا کف دستش رو روی چشم های تهیونگ گذاشت و فشار ملایمی وارد کرد. لرزش پلک های پسر رو حس کرد با صدایی که به سختی شنیده میشد گفت:
« دستمو میذارم که پلکات درد نگیرن. انقدر محکم به هم فشارشون نده »

فشار پلک های تهیونگ کمتر شد. اگر مادر و پدرش بودن هم اینطوری ازش نگهداری میکردن؟ جوابش بله بود. بله ای که با به یادآوردن تنهایی اون لحظه‌ش تبدیل به نمیدونم شد.

دقیقه های در سکوت با یک لحظه صدای آروم جونگکوک شکسته شد:
« من و ماهی های اَبَر سیاه تنها موجودات زنده‌ای هستیم که میتونی در کنارمون این تاریکی رو تجربه کنی »

HypoxiaDonde viven las historias. Descúbrelo ahora