p19🌊

557 127 31
                                    

خاطره ای گوشه ذهنش میسوخت اما درهای سیاه و سنگین و آهنین رو به روی شعله های کوچیک بست. خاطرات به آغوش کشیدن ها و به آغوش کشیده شدن ها فراتر از ذهن و یک اتفاق بود وقتی عضلات اون ها رو با تار و پود درهم به یاد می آوردن.
دست هاش هنوز هم در گذشته ای آبی رنگ و روشن دور تن معشوقه ش حلقه میزدن اما حالا چشم هاش به پسری که برق شادی نگاه منتظرش روشنی به ساحل تاریک بخشیده بودن رو میدیدن. پسری با چشم های به گود افتاده و صورت رنگ پریده اما گونه هایی که کمی سرخ تر از قبل به نظر میرسیدن.

بازو هاش خاطرات رو پس زدن و خودش رو جلوتر کشید. دست راستش از زیر گردن تهیونگ رد شد و با دست چپ، تن پسر رو در نزدیک ترین فاصله به آغوشش کشید. سر تهیونگ رو بین فاصله ی گردن و قفسه سینه ش نگه داشت و از پشت کمرش رو محکم نگه داشت. صدایی جز صدای موج دریا و نفس های کوتاهشون شنیده نمیشد.
« کسی بهم نگفته بود تاریکیِ توی بغل تو بودن انقدر دیدنیه! »
تهیونگ گفت و با چشم های باز تر ازدیدن تاریکی اون لحظه لذت برد. از دست هایی که شاید به خواسته ی خودش دور تنش پیچیده شده بودن اما اون کلماتی که چند لحظه قبل شنیده بود چی؟

جئون جونگکوک گم شده ی داستان زندگیش، بی هوا و غیر منتظره ازش خواسته بود دفتر جدیدی با هم باز کنن. هیچ منطق و دلیلی نمیتونست قانعش کنه که برای نگاه اون پسر جذاب به نظر رسیده وقتی حتی خانواده ش هم توی روز های شیدایی از خودشون طردش میکردن. لبخند بزرگش جمع تر شد و مزه تلخی از مرور تمام پس زدن ها توی دهنش پخش شد.

دست سنگین راستش رو به سختی بلند کرد و روی پهلوی جونگکوک گذاشت. چسبیدن پیشونیش به پوست گرم گردن پسر کوچکتر و انگشت های بلندی که از پشت گردنش رو نگه داشته بودن.. روی همون گردنی که بار ها پدرش زده بودش تا سر بلند نکنه و چیزی نگه.. تا ساکت بمونه و منتظر تنبیه باشه به جرم تفاوت هاش. به جرم هسونگ نبودن هاش!

انگشت های جونگکوک حالا همون گردن رو نوازش میکردن. گردنی که همیشه بابت کرده و نکرده ها شکست و به سمت پایین خم شد.
« شاید از این به بعد قراره زیاد این منظره رو ببینی.. »
هسونگ حالا به جز قاب روی دیوار، ایستاده دم در اتاقش هم لبخند میزد. چشم هاش رو بست و کلماتی که چند ثانیه قبل از بین لب های جونگکوک خارج شده بودن رو نفس کشید. هسونگ حتی توی سیاهی پشت پلک های بسته ش هم لبخند میزد و بهش اشاره میداد پیشش بره تا قبل از رفتن به مدرسه بغلش کنه. هسونگ تنها کسی بود که تمام عمرش بغلش میکرد و حالا بین دست هایی که بار ها هسونگ رو به آغوش کشیده بود داشت خاطرات نیمه ی از دست رفته ش رو مرور میکرد.
کمی گردنش رو به سمت عقب خم کرد و از بین پلک های نیمه بازش به جونگکوک که داشت منتظر نگاهش میکرد لبخند محوی زد.
انگشت های پسر کوچکتر موهای پشت سرش رو نوازش میکردن و رد پس گردنی های پدرش میسوخت.
انگشت های پسر کوچکتر روی انحنای کمرش لنگر انداخته بودن و رد کمربند چرم و مشکی پدرش روی پهلوش میسوخت.

HypoxiaWhere stories live. Discover now