p16🌊

667 149 196
                                    


به پسر که با چشم های بسته روی تختش دراز کشیده بود نگاه کرد و به آرومی در حمام رو بست. میدونست نخوابیده و باز هم داره تظاهر به خواب بودن میکنه اما چیزی ته قلبش میخواست به خواسته‌ ی اون پسر برای خوابیده دیده شدن کمک کنه. کمربند تن پوشش رو محکم تر بست و بین سفیدی های راه راه باریکه ی نوری که از پنجره اتاق روی زمین افتاده بود به سمت کمدش رفت.

« کوک.. »
دستی که در کمد رو تا نیمه باز کرده بود از حرکت ایستاد و به سمت تهیونگ چرخید. با چشم های براقش بهش نگاه میکرد و هیچ حسی توی صورتش قابل تشخیص نبود. از وقتی از ساحل برگشته بودن، همینطوری ساکت و بی حس نگاهش کرده بود اما اولین بار از اون لحظه حساب میشد که داشت صداش میزد.
« من خوشگلم؟ »

بی اختیار لبخندی روی لب هاش نشست. مگر میتونست به پسری که با پیرهن و شلوار نخی گشاد و موهای بهم ریخته روی تخت دراز کشیده بود و از میپرسید که خوشگله یا نه لبخند نزنه؟ بیخیال لباس هاش شد و دو قدم به سمت تخت برداشت تا چهره تهیونگ رو توی تاریکی اتاق بهتر ببینه:
« خیلی.. خیلی زیاد خوشگلی تهیونگ »

تهیونگ لبخند محوی زد. دلش میخواست اون پسر رو بغل کنه و بهش بگه از اینکه به چشمش خوشگل به نظر میرسه خوشحاله. بهش بگه از اینکه با تمام رفتارهاش داره سر میکنه و هنوز هم ازش نگهداری میکنه خوشحاله. بهش بگه اونجایی که هست حتی اگه بوی تن هسونگ رو میده اما باز هم خوشحاله.

« من چی؟ منم خوشگلم؟ »
جونگکوک پرسید در حالیکه خستگی داشت روحش رو ذره ذره خراش میداد و چشم هاش از بیخوابی میسوختن. دست به سینه ایستاد و ژستی شبیه مدل های عکاسی در آورد که لبخند تهیونگ رو بزرگتر کرد و اتاق درخشید.

« اگه بگم خوشگلی، باورش میکنی؟ »

دست هاش از روی کمرش به آهستگی به سمت پایین افتادن و لبخندش کمی جمع شد. توقع اون جواب رو از تهیونگ نداشت و حالا دیگه میدونست پشت هر سوال اون پسر یه تجربه بزرگه. تجربه ای که بر اثر یک فقدان بود. باقی مونده ی فاصله تا تخت رو با قدم‌های آرومی طی کرد و لبه تخت نشست. حالا که از بالا و نزدیک تر به پسر بزرگتر نگاه میکرد به خوبی متوجه لرزش خفیف عضلات دو طرف لب هاش میشد. عضلاتی که تلاش میکردن به شکل لبخندی اجباری در بیان‌.. دست سنگینش بلند شد و انگشت هاش به آرومی عضله های لرزون رو لمس کردن. نفس عمیق و گرم تهیونگ پشت انگشت رو سوزوند و خیره به چشم هاش گرفته ش جواب داد:
« باور میکنم. چرا نباید باورش کنم؟ »

تهیونگ لبخند تلخی زد. لبخندی که تلخیشون زیر گرمای انگشت های کشیده ی جونگکوک محو شد و زمزمه کرد:
« وقتی هسونگ حرف میزد، من ساکت میشدم. چون دیگه کسی منتظر نبود بشنوه من چی میگم. وقتی هسونگ موفق میشد، من فقط نگاه میکردم. چون دیگه کسی منتظر نبود ببینه منم موفق شدم یا نه. اگه هسونگ بهت گفته خوشگلی.. »

HypoxiaDonde viven las historias. Descúbrelo ahora