p20🌊

601 121 60
                                    


" شکی که برای تبدیل شدن به باور رنگی تر میشد، زیر سایه ی خاکستری دروغ رنگ میباخت. "
***

« دوست داری توی ساحل قدم بزنیم؟»

تهیونگ نگاه خیره ش از منظره ی سپیده دم دریا گرفت و ناخودآگاه به پاهاش داد. جونگکوک ازش میخواست روی زمین ماسه ای ساحل قدم بزنن در حالیکه پایی برای قدم برداشتن نداشت. دست راستش رو روی پاش کشید و با سری پایین افتاده و صدای گرفته ای جواب داد:

« با کدوم پا؟ »

« پاهای من. »

جونگکوک گفت و از روی صندلی بلند شد. خستگی روزی که پشت سر گذاشته بودن رو با تک تک عضلاتش حس میکرد اما باز هم سر پا ایستاد و به سمت صندلی تهیونگ رفت. صندلی پسر رو به سمت خودش چرخوند و در حالیکه دست راستش زیر زانو های تهیونگ و دست چپش پشت کمرش رو میگرفت از روی صندلی بلندش کرد:

« بیا دیگه به چیزایی که نداریمشون نگاه نکنیم هیونگ »

تهیونگ بین زمین و هوا و آغوش گرم پسر فقط به اون لحظه ای که "داشت" فکر کرد و لبخند محوی زد. سرش رو به شونه جونگکوک تکیه داد و زیر لب چیزی شبیه "باشه" زمزمه کرد.

***

با وجود تمام خستگی، تن پسر رو به آغوش گرفته بود و با قدم های کوتاه و کم سرعتی روی لبه های نیمه خشک و خیس ساحل راه میرفت. تهیونگ چیزی نمیگفت و فقط به مسیرشون نگاه میکرد. سکوت سنگینی بود که دلش میخواست ادامه پیدا کنه اما نگرانی از رفتار های غیرمنتظره پسر بزرگتر بهش این اجازه رو نمیداد که به خواسته های قدیمیش اهمیتی بده. پس لب تر کرد و گفت:

« چیزی هست که دوست داشته باشی انجامش بدیم از این به بعد؟ »

تهیونگ لبخند محوی زد و چشم هاش رو بست. با تخسی جواب داد:

« منظورت روی تخت ئه؟ »

پسر کوچکتر کوتاه خندید و با احتیاط قدم بعدی رو روی ماسه های در هم تنیده شده گذاشت:

« هرچیزی که مربوط به تخت ئه رو بذار همونجا در موردش بگو.. منظورم بقیه چیزا بود »

تهیونگ به اون خونه فکر کرد. به بین بگ نرم و راحت جونگکوک و بوی تمیزی ای که همیشه از لباس های شسته شده ای که روی رخت پهن میشدن میپیچید. به تلویزیونی که پر از برنامه های خسته کننده و بی مزه ای بود که بدون هیچ دلیلی به خنده مینداختنش. به دیوار های بلند خونه و قاب عکس ها.. به کمد لباس های جونگکوک و هسونگ... به خونه ای که هیچ جایی توش نداشت..

به پدرش فکر کرد. به وقتی که توی اسباب بازی فروشی منتظر می ایستاد تا اول هسونگ عروسک مورد علاقش رو انتخاب کنه و اگر پول و زمانی باقی میموند، خودش هم چیزی برمیداشت. عروسک یا وسیله ای که خیلی وقت ها خواسته ی دوم هسونگ بود.

HypoxiaWhere stories live. Discover now