p17🌊

718 150 211
                                    


« باهام عشق بازی کن جونگکوک. روی همون تخت! »

جونگکوک گیج از جمله ای که شنیده بود به پسر نگاه میکرد. امیدوار بود که اشتباه شنیده باشه یا اون نگاه مصمم به خاطر ضعف بیناییش باشه اما پوزخند روی لب های تهیونگ معنی متضادی با امیدواری هاش داشت. همه چیز شبیه گیر افتادن توی قفس های فلزی ای بود که برای جوشکاری در عمق های زیاد دریا مجبور بود توشون باشه تا از حمله کوسه ها در امان بمونه.

تهیونگ پوزخند میزد اما قلبش با هر ثانیه یک بار کند تر میزد و پرده ای از غم روش رو میپوشوند. هسونگ با ناامیدی نگاهش میکرد و مادرش منتظر پشت در ورودی مدرسه ایستاده بود تا آخرین تلاش هاش برای اخراج نشدن پسر دیوونه ش رو انجام بده. پدرش همچنان روی زمین نشسته بود و برای پسر از دست رفته ش اشک میریخت. جونگکوک بهت زده نگاهش میکرد و سکوت کرده بود...

حالا دیگه میدونست تار شدن گاه و بی گاه دیدش رو نمیتونه گردن میکروب های سمج توی مغزش بندازه چون اون تاری با تاری از جنس غم به قلب و خاطراتش وصل شده بود. اگر جلوشون رو نمیگرفت قرار بود باز هم مثل تهیونگ ده و چند ساله اشک بریزه و این آخرین چیزی بود که دوست داشت انجامش بده. این آخرین قولی بود که زیر پل به هیونا داد و قصد نداشت هیچوقت زیرش بزنه..

به جونگکوک که به زمین خیره شده بود نگاه کرد و پوزخندش به لبخند تلخی تبدیل شد..

آخرین قولی که قصد نداشت هیچوقت زیرش بزنه...:

« خب.. چی میگی؟ »

« این روزا همش به جایی میرسم که برای هیچ سوالی جوابی ندارم.. »

جونگکوک با صدای گرفته ای جواب داد در حالیکه صدای عشق بازی هاش با هسونگ هنوز هم بین تار و پود دیوار های اون خونه جا خوش کرده بود. در حالیکه صدای دکتر هنوز هم توی گوشش میپیچید که اون پسر به خاطر شرایط روانیش میل جنسی بالایی داره.

نگاهش رو از خط کمرنگ بین تکه های پارکت زمین گرفت و به چشم های عمیق و منتظر تهیونگ داد..

در حالیکه خودش به هسونگ گفته بود از خونه فرار کنه و قرار شده بود هیچوقت در مورد گذشته شون حرفی نزنن. اما فارغ از اینکه گذشته همیشه به آینده سفر میکرد و این بزرگترین ترس آدم های فراری از حال بود.

« چرا جوابشو نمیدونی؟ »

تهیونگ این سوال رو با بیخیالی پرسید و سرمای لطیفی از آرامش بابت اینکه قرار نیست اشک هاش سرازیر بشن توی قلبش وزید.

« چون فلجم؟ »

با خنده ای نمایشی به فاصله ی بین پاهاش اشاره کرد و ادامه داد:

« ولی خودتم دیدی اونجا خوب کار میکنه.. به لطف هسونگ دوباره میتونه سرپا بایسته »

« حتی نمیتونم تشخص بدم درباره چی شوخی میکنی و درباره چی جدی هستی! »

HypoxiaWhere stories live. Discover now