p28🌊

1.4K 145 67
                                    

انگشت سنگینش رو از دور فرمون جدا کرد و روی مانیتور لمسی بین صندلی خودش و تهیونگ کشید. با چند ضربه ی آروم، صدای موسیقی ای که توی ماشین پخش میشد رو زیاد تر کرد. از گوشه چشمش برای مطمئن شدن از وضعیت تهیونگ اطمینان پیدا کرد. پسری که به کمک داروهای مخدر قوی، عمیق خوابیده بود و دیدن این خواب واقعی کمی از درد شرایط اون لحظه رو برای پسر کوچکتر کمتر میکرد.

با کم شدن سرعت ماشینی که جلوتر ازشون حرکت میکرد، ترمز کوتاهی گرفت و احساس بالا و پایین شدن بر اثر رد شدن از مانع جاده، افکارش رو به هم ریخت. گوشه ای از ذهنش به چند ساعت قبل برگشت و مکالمه‌ش با روانپزشکی که به محض خوابوندن تهیونگ با تزریق داروهای قوی، جونگکوک رو به اتاقش برده بود.

جونگکوک صادقانه تک تک جملات تهیونگ رو بدون ذره ای کم و کاستی به دکتر گفته بود..

"+ تو درباره این وضعیت چه نظری داری؟
- آخرین چیزی که در موردش دلم میخواد اظهار نظر کنم، مسائل روانیه دکتر..

جونگکوک با گفتن این جمله پوزخندی زد و کف دست هاش رو با قرار دادن آرنج هر دو دستش روی زانوهاش، مماس روی هم نگه‌داشت. با سری افتاده و عرق سردی که بر خلاف افکار پر جنب و جوش و نگرانی ای که از درون قلبش رو شبیه یک آتشفشان زیر دریایی به تلاطم انداخته بود روی کمرش همچنان سرازیر میشد ادامه داد:

- قبل از تهیونگ، باید خودمو بستری میکردم انگار..
+ تو مطمئنی که وقتی تهیونگ رو پیدا کردی هیچ اطلاعی در مورد قل دوم نامزدت نداشتی؟

پوزخند روی لب های پسر صدا دار شد و با تاسف سرش رو به طرفین تکون داد. این واقعیت دنیایی بود که همه ی آدم های به ظاهر عاقل دنبال دیوانگی میگشتن.. با صدای گرفته ای جواب داد:

-نداشتم..
نگاهش رو از رد خاکستری روی سرامیک سفید گرفت و با تلخی ادامه داد:
-و اگر داشتم قرار بود چه چیزی فرق کنه؟

نگاه دقیق و خشک و غیرقابل خوندن پزشک اعصابش رو خورد میکرد اما نه بیشتر از چیز های درهمی که شنیده بود.
+ اون موقع بستری شدن شما هم ایده بدی به حساب نمیومد آقای جئون!
جونگکوک پر منظور خندید و با تاسف چیزی شبیه حق  با شماست زمزمه کرد.

+طبق توضیحاتی که شما بهم دادید، اون کسی که تهیونگ تصور میکرد باهاش خودکشی کرده شخص ترنسی به اسم هیونا بوده..

لرزش پای پسر با شنیدن کلمه ی "تصور" ناگهان متوقف شد. تعبیر این کلمه همیشه چیزی شبیه خاطرات دوران مهدکودکش بود. باید چشم هاشون رو میبستن و گوسفند  های سفید و کوچولویی رو تصور میکردن..
یا شاید حتی آخرین باری که از قدرت کلمه ی تصور استفاده کرده بود، بالای سنگ سرد قبر هسونگ بود.
اشک های چشم هاش رو پاک میکرد و تصور میکرد اون پسر روبروش نشسته و به حرف هاش گوش میده..

Naabot mo na ang dulo ng mga na-publish na parte.

⏰ Huling update: Oct 09, 2023 ⏰

Idagdag ang kuwentong ito sa iyong Library para ma-notify tungkol sa mga bagong parte!

HypoxiaTahanan ng mga kuwento. Tumuklas ngayon