چشمهاش رو به آرومی باز کرد. فقط برای اینکه تاریکی رو ببینه چند بار پلک زد و با به یاد آوردن شرایطش دوباره پلکهاش رو روی هم گذاشت. به سختی میتونست اطرفش رو تشخیص بده. مغز خستهاش دوباره دیر به کار افتاده بوو و اولین چیزی که تونست شناسایی کنه صدای آلارم گوشیش بود. دستش رو به سختی به میز کنار تخت رسوند تا اون صدای گوش خراش رو خفه کنه.
بخاطر اون صدا بیدار شده بود یا دوباره کابوسهاش بیدارش کرده بودن؟ حتی دقیق به خاطر نمیاورد فقط مثل تمام روزهای قبل بیدار شده بود. بازهم یه روز خسته کننده و تکراری دیگه شروع شده بود تا ثانیه به ثانیه انتظار تموم شدنش رو بکشه. به سختی روی تخت نشست دستی پشت گردنش کشید. پکر و بیحوصله بود و تمام وجودش خواب رو طلب میکرد. پردههای مشکی و ضخیم اتاق مانع ورود کوچکترین تابش نوری به داخل میشدن و همین مسئله باور کردن این واقعیت که الان ساعت ۶ صبحه نه ۱۰ شب رو غیرممکن میکرد. این حس گیجی رو به شدت دوست داشت. اینکه زمان رو گم کنه و مدت زیادی در یک چرخهی طولانی از بیخبری دست و پا بزنه باعث میشد احساس خوبی داشته باشه.
نمیدونست چند دقیقهاس که بی هدف روی تخت نشسته و به یک نکته خیره نگاه میکنه اما در نهایت تصمیم گرفت کمی دیگه در دنیای خواب و بیخبری غرق بشه و خودش رو دیرتر درگیر روز جدید و ماجراهای جدید کنه. جای نگرانی نبود چون به یاد میاورد شب قبل آلارم رو برای ساعت ۶:۳۰ هم تنظیم کرده. دوباره دراز کشید و پلکهاش رو روی هم گذاشت. سکوت سنگین اطراف باعث گرم شدن چشمهاش میشد که دوباره صدای آلارم سکوت دلنشین اتاق رو از بین برد. کمی دقت لازم بود تا متوجه بشه زنگ گوشیش دوباره رشتههای خوابش رو پاره کرده. لعنتی زیر لب گفت و به گوشیش چنگ انداخت. نیازی نبود شماره رو ببینه تا بفهمه اون وقت روز چه کسی باهاش تماس میگیره.
با چشمهای بسته و بدون کوچکترین تغییری در موقعیتش تماس رو برقرار کرد و گوشی رو روی بلندگو گذاشت. نگاهش به سقف و گوشی کنار بالشش افتاده بود.
_ هوم؟
صدای شاد و سرزندهی پسر یکی از بزرگترین معماهای زندگیش بود. چطور میشد این وقت صبح وقتی همهی آدمها برای چند دقیقه خواب بیشتر تلاش میکنند تا این اندازه پرانرژی باشه؟
+ سلام و صبح بخیر رئیس. امیدوارم مزاحمت استراحتتون نشده باشم و روز خوبی رو شروع کرده باشید.
حوصلهایی برای چرب زبونیهاش نداشت و با بیحولگی لب زد:
_ بگو...پسر طبق عادت همیشه شروع به گزارش دادن کرد:
+ تماس گرفتم تا درمورد امروز صحبت کنم. درمورد برنامهی امروز میخواستم بهتون یادآوری کنم که با سهامداران شرکت Braze قرار ناهار دارید و نمونههایی که خواسته بودید آماده هستن و همه رو به اتاقتون فرستادیم فقط بررسی نهایی خودتون مونده. امروز اگر دوست داشته باشید میتونید با مجلهی Maze هم مصاحبه کنید و اگر نه به کنسلش میکنم. زیاد اصرار دارن ولی همه چیز به تصمیم شما بستنگی داره.
YOU ARE READING
Reunion [ Completed ]
Fanfictionاین داستان فصل دوم Revenge هست پس لطفا اول اون داستان رو بخونین :)))) ♡♡♡♡♡♡ پنج سال هم اونقدر طولانی هست که با خیلی مسائل کنار بیای و هم اونقدر کوتاه، که نتونی ببخشی. فراموشی هم سخته وقتی هنوز تو خواب و بیداری گذشتهات از جلوی چشمهات رد میشه. ولی...