سلام به همگی
یه پارت طولانی اینجاست
ووت و نظر رو یادتون نره دوستان🍃💫❤
اگر دوست داشتین بیاین چنل تا کمی درموردش حرف بزنیمآیدی چنل :
Its_TheShadow
********************
+ چرا اینجا نشستی؟ نمیری داخل؟
با صدای لوهان سرش رو به سمت ورودی اتاق چرخوند و به آرومی جواب داد:
_ خوابه. متوجه نمیشه اومدم.ناامیدی و غم رو میتونست از صداش تشخیص بده. نگاه نامطمعنی به داخل انداخت و مسیرش رو به سمت بکهیون کج کرد. کنارش روی صندلیهای راهرو نشست و گفت:
+ تا اینجا اومدی که این بیرون بشینی؟ حالش خیلی بهتر از چند روز گذشتهاس. نمیخوای ببینیش؟_ گفتین حالش خوبه ولی وقتی اومدم دیدم هنوز بیدار نشده. ترجیح میدم وقتی ببینمش که بفهمه اومدم.
+ حالش خوبه. نزدیکای ساعت پنج صبح بود که علائم هوشیاریش پیشرفت کرد. الان میتونه خودش نفس بکشه و دستگاهها رو ازش جدا کردن. اما دز آرامبخشها بالاست. نمیشه ریسک کرد و سریعا بیدار بشه. باید با احتیاط عمل کنن.
سرش رو تکون داد.
+ نمیذاشتن جونگین داخل بره ولی... از پشت شیشه دیدیم به درد واکنش نشون میده. عملکرد مغزش هم خوبه. واقعا میگم... توقع نداشتم حالش خوب بشه. سعی میکردم این رو به جونگین هم بگم ولی... انگار امیدواری اون از ناامیدی من قویتر بود.
_ یعنی الان مشکلی نداره؟ آسیبی ندیده؟
+ حالش خوبه. کمی طول میکشه تا سرپا بشه ولی هیچکدوم از اون اتفاقهایی که میترسیدیم بیوفته نیوفتاد. گمونم... میشه اسم معجزه رو روش بذاریم.
نفس حبس شدهاش رو بیرون فرستاد.
_ خوبه. خوشحالم میشنوم حالش داره بهتر میشه.
لوهان هم موافقت کرد.
_ همش فکر میکنم ممکن بود چه اتفاقهای بدتری براش بیوفته و پشتم میلرزه. باورم نمیشه همه چیز تموم شده.
+ همینطوره. روزهای سختی بودن. امیدوارم هرگز تکرار نشن.
_ دکتر کیم کجاست؟ از وقتی اومدم هیچجا ندیدمش.
+ کیونگ برای مدت کوتاهی چشمهاش رو باز کرد. جونگین برخلاف اجازه دکترها خودش رو بالا سرش رسوند و اون تونست بشناستش. حتی منم دیدم با دیدن جونگین لبخند زد.
لبهاش به سمت بالا حرکت کرد و لبخند بیجونی روی صورتش شکل گرفت.
+ بخاطر همین دکترها حدس زدن عملکرد مغزش دچار مشکل نشده. نوار مغزی و بقیهی آزمایشها هم نرمال بود. ولی به محض اینکه کیونگ لبخند زد، جونگین کنار تختش از حال رفت. واقعا صحنه خجالت آوری بود.
YOU ARE READING
Reunion [ Completed ]
Fanfictionاین داستان فصل دوم Revenge هست پس لطفا اول اون داستان رو بخونین :)))) ♡♡♡♡♡♡ پنج سال هم اونقدر طولانی هست که با خیلی مسائل کنار بیای و هم اونقدر کوتاه، که نتونی ببخشی. فراموشی هم سخته وقتی هنوز تو خواب و بیداری گذشتهات از جلوی چشمهات رد میشه. ولی...