شب خوبی رو سپری نکرده بود. تماما استرس و اضطراب. بعد از مدتهای خیلی خیلی زیادی، تو اون فاصلهی نزدیک کنار چانیول خوابیده بود، خواب که نه و فقط تمام طول شب اونجا دراز کشیده بود. بدنش در انقباض، دستهاش کنار بدنش مشت، چشمهاش تا بیشترین حد ممکن باز و کل وجودش مثل یه چوب خشک روی تخت افتاده بود و نمیتونست کوچیکترین تکونی بخوره.
خواسته و ناخواسته ذهنش هدف حملهی خاطرات تلخ گذشته قرار میگرفت و راه نفسش رو تنگ میکرد. شاید باید به اصرار چان گوش میکرد و میذاشت شب رو روی کاناپه بخوابه. کاری که خودش کرده بود. یادش بود نه تنها تو هتلهایی که به واسطهی سفر اقامت داشتن، بلکه توی خونه هم تا وقتی بحث رابطه نمیشد، اجازهی خوابیدن روی تختش رو نداشت.
اگر سفر میرفتن جای بک روی کاناپه بود و اگر خونه میموندن، همون تخت آشغالش توی اون انباری نمور و تاریک رو داشت. ولی الان... نمیتونست بذاره چان شب رو روی کاناپه بخوابه. اون اینطوری نبود. اهمیتی نداشت این مردی که الان راحت روی تخت خوابیده قبلا چه هیولای وحشتناکی بوده. بکهیون هرگز نمیتونست حتی شبیهش باشه.
هوا سرد بود و این سوز وحشتناکی که صورت و گونههاش رو به درد مینداخت رو دوست داشت. دوباره روی تراس اتاق بود و اینبار به جای زل زدن به منظرهی مقابلش، پشتش رو به میلهها تکیه داده و از شیشههای بزرگ و قدی اتاق، همسرش رو که روی تخت عمیق خوابیده بود رو نگاه میکرد. چانیول خوابیده، آرومترین چانیولی بود که میدید.
حتی قبلا هم وقتهایی که خواب بود آروم به نظر میرسید. همیشه توی خواب اخم به ابرو داشت و بک دیگه مطمعن شده بود به همین زودی نیاز به بوتاکس و کارهای درمانی پیدا میکنه. اون مرد همیشه اخمو بود.همیشه هم نه. زمانی رو به یاد میاورد که بجز لبخند و روی باز، چیز دیگهایی ازش نمیدید. بجز صدای خندش صدای دیگهایی نمیشنید. به جز برق تو چشمهاش، هیچ تاریکیایی رو نمیدید. مثل خودش. خودش هم زمانی اینطوری بود. هردوشون روزهای شادی برای بخاطر آوردن داشتن. روزهایی که، به اندازهی تمام زندگی ازشون دور بود.
هوا کم کم روشن میشد. احتمالا نزدیکای ۶ صبح بود. و اون تمام این مدت رو نتونسته بود بخوابه.به چان اصرار میکرد کنارش باشه و این خودش بود که نمیتونست نزدیکیش رو تحمل کنه. شاید واقعا باید از نظر سلامت روان، بررسی میشد. بدون شک مازوخیسم داشت. ولی هرطور فکر میکرد این بیخوای ناشی از حضور چان رو به کابوسهای نبود چان ترجیح میداد. تمام وقتهایی که چان نبود، چشمهاش بسته میشد، بدنش منقبض نبود، دستهاش مشت نمیشد و راحتتر نفس میکشید ولی... وارد دنیایی میشد که هیچ قشنگیایی نداشت.
دنیایی سیاهتر از حال این روزهای خودش. برمیگشت به قبل. به روزهای وحشتناکی که تجربه کرده بود. گاهی به شکل فلش بک از جلوی چشمهاش میگذشت و گاهی با تغییر بسیار زیاد به شکل کابوس درمیومد. اونقدر این اتفاق تکرار شده بود که الان نمیدونست کدومشون واقعی بودن و کدوم خواب. عجیب بود. حتی خاطرات خودش رو هم نمیتونست دقیق به یاد بیاره. تنها چیزی که وجودش رو به وضوح حس میکرد، درد بود. یک درد بینهایت و طولانی.
YOU ARE READING
Reunion [ Completed ]
Fanfictionاین داستان فصل دوم Revenge هست پس لطفا اول اون داستان رو بخونین :)))) ♡♡♡♡♡♡ پنج سال هم اونقدر طولانی هست که با خیلی مسائل کنار بیای و هم اونقدر کوتاه، که نتونی ببخشی. فراموشی هم سخته وقتی هنوز تو خواب و بیداری گذشتهات از جلوی چشمهات رد میشه. ولی...