به آنژیوکتی که تو رگش فرو رفته بود نگاه میکرد. استرس داشت. اینجا بودن و این بوی نامطلوب و آشنا، به شدت بهش سردرد و استرس میداد. از بیمارستان متنفر بود. به یاد داشت یکبار بعد از اینکه از درخت پرورشگاه بالا کشیده و بعد هم افتاده بود، بخاطر شکستگی پاش به بیمارستان بردنش. همون موقع بعد از گریههای زیادش و گچ گرفته شدن پاش، به خودش قول داد هرگز هرگز پاش رو داخل هیچ بیمارستانی نمیذاره. هرگز نمیدونست زندگی تا چه حد میتونه بیرحم باشه.
اون نه تنها بارها و بارها کارش به بیمارستان کشیده شد، بلکه حتی داخل تیمارستان هم بستری شده بود. روزهای تاریک و سیاهی که تو اون مرکز میگذروند رو هنوز هم به یاد داشت. انتظار تموم نشدنیش برای اومدن چانیول. حافظهی ویرانی که یادش نمیومد چانیول برای چی تنهاش گذاشته و رفته؟ چرا برنمیگرده؟ اون احساس کوفتی که انگار دوباره خواسته نشده و ترکش کردن.
و الان هم... شاید ظاهر زندگیش کمی تغییر کرده باشه ولی، این بیوقفه منتظر بودن هنوز هم تو وجودش بود. هنوز هم منتظر اومدن چانیول بود. نه فقط امروز و این لحظه. تمام زندگیش تو انتظار برای برگشتنش میگذشت. وقتهایی که به باشگاه انتظار برگشتنش رو میکشید. وقتی دوش میگرفت منتظر بود بیرون بیاد. داخل شرکت نگاهش به در بود تا چانیول بازش کنه و داخل شه. غذا که میخوردک منتظر بود چانیول شروع کنه. چانیول باید حرف رو شروع میکرد. چانیول باید برای لمس کردنش پیش قدم میشد. چانیول باید میگفت یه لباس چقدر قشنگه، یه عطر چه بوی خوبی داره و یا یه غذا چقدر خوشمزهاست تا به چشم خودش هم زیبا و خوشبو و خوشمزه بیان. چانیول باید همهی کارها رو میکرد تا خودش بتونه نظری نسبت به همه چیز داشته باشه.
و الان...گفته بود به زودی برمیگرده ولی از اون به زودی، مدت زیادی میگذشت. مگه چقدر کار داشت؟
گوشیش رو برداشت و ساعت رو چک کرد. ۲ و نیم ظهر بود. هنوز غذای بیرنگ و بویی که براش آورده بودن روی میز پایین تخت باقی مونده بود و رغبتی برای خوردنش نداشت. امیدوار بود زودتر عمل فردا بگذره و سریعا به خونه برگرده. نمیتونست اونجا باشه. حتی اگر میگفتن برای مراقبتهای بعد از عمل باید بمونه، بازهم نمیخواست اهمیت بده. بیشتر از همهی بیمارهای این بیمارستان، بیشتر از حدی که لیاقتش رو داشته باشه وقتش رو داخل بیمارستان و روی این تختهای ناراحتش گذرونده بود که دیگه جا برای بیشتر موندن نداشته باشه.
نگاهش رو به پنجره داد. اتاقش دید خوبی به بیرون نداشت. درخت بزرگ مقابل شیشه، اجازهی ورود نور رو نمیداد و همین دلگیرش میکرد. برای بار هزارم از تصمیمش پشیمون شد. نمیخواست عمل کنه. مگه تا الان با لرزش دستش نساخته بود؟ پس چرا باید عوضش میکرد؟ چرا با پای خودش دوباره به بیمارستان اومده بود تا درد بکشه؟
آهی کشید و نگاهش رو گرفت. حسی درونش میگفت " تا الان رو که تحمل کردی، از این به بعدش هم تحمل کن. به زودی تموم میشه " اما زندگی یادش داده بود هیچ چیز تو این دنیا، به زودی تموم نمیشه پس نباید الکی انتظار میکشید.
VOCÊ ESTÁ LENDO
Reunion [ Completed ]
Fanficاین داستان فصل دوم Revenge هست پس لطفا اول اون داستان رو بخونین :)))) ♡♡♡♡♡♡ پنج سال هم اونقدر طولانی هست که با خیلی مسائل کنار بیای و هم اونقدر کوتاه، که نتونی ببخشی. فراموشی هم سخته وقتی هنوز تو خواب و بیداری گذشتهات از جلوی چشمهات رد میشه. ولی...