کابوس‌های شبانه!

1.2K 259 79
                                    

نگاهش رو با کسلی از گوشیش گرفت و به پنجره داد. از دیدن او کلمات روی شماره‌ی آدم‌ها متنفر بود و از اینکه خودش رو لایق اون شرایط میدونست بیشتر. به احمقانه‌ترین شکل ممکن به مارک اعتراف کرده بود و الان توقع چه چیز به خصوصی رو داشت؟ که بلاک نشه و به خوبی و خوشی همه چیز رو فراموش کنن؟ و یا اینکه به گفته‌ی خودش مارک هم خیانتش رو فراموش کنه و یک شروع تازه داشته باشن؟ اصلا... میخواست دوباره با اون مرد رابطه‌ایی رو شروع و یا همین رابطه‌ی ویران شده‌ی فعلیش رو ادامه بده؟

موهاش رو عصبی عقب فرستاد و خیره به قطره‌های باران که تن پنجره رو به لرزه مینداختن آهی از ته دل کشید. تبدیل به یک بازنده‌ی بزرگ شده بود. شاید هم یک فراری‌ قهار. توی مهم‌ترین بازی‌های زندگیش شکست خورده و از همه‌ی مشکلاتش چه کاری و چه زندگی شخصیش فراری بود. یک روز برای ازدواج کردن با یک نفر ذوق میکرد و روز بعد داخل آغوش مردی که نامزدش نبود ناله‌. میخواست چیکار کنه؟ الان از چیزهایی که داشت و چیزهایی که نداشت راضی بود؟ اصلا این مدل زندگی مناسبش بود؟

تمام کارهایی که روزی مراجعینش رو از انجام دادنشون منع میکرد رو خودش تک به تک انجام داده بود. کافی بود یکبار دیگه به پرونده‌ی درخشانش نگاهی بندازه تا کاری که بیون بکهیون سال‌ها پیش داخل هتلی در پاریس انجام داده و نتیجه‌ایی نافرجام داشت رو خودش الان در همین خونه انجام بده.

دوباره نگاهش رو به صفحه‌ی گوشی داد. این واقعیت که مارک اون رو از همه جا بلاک کرده بود و جواب تماس‌هاش رو نمیداد خیلی درد داشت. اینکه فردای روزی که صحبت کردن تمام وسایل و هدیه‌هایی که براش خریده بود، اعم از حلقه و لباسی که برای مراسم گرفته بودن، رو پس فرستاد دردش بیشتر بود‌. حتی چندبار سعی کرد با شماره‌ایی ناشناس تماس بگیره و جوابی نگرفته بود. با شماره‌های ناشناس پیام میداد و بعد از دیده شدن پیامش بازهم اون مرد چیزی نمیگفت.

و برای هزارمین بار به خودش اعتراف کرد که شاید نباید همه چیز رو اونطوری بهم میزد. قصد ادامه دادنش رو نداشت اما دردی که تو نگاه مرد دیده بود قصد جونش رو میکرد. وجدانی که سال‌ها بود اطلاعی از وجودش نداشت به درد افتاده و راه نفسش رو تنگ و تنگ‌تر میکرد‌. مهم نبود کجا میمونه و یا بقیه چی میگن. هر روزش با یک پشیمانی و افسوس بزرگ شروع میشد. پشیمانی از اینکه چرا اصلا بعد از جدایی دراماتیکی که با سهون داشت، با شخص دیگه‌ایی وارد رابطه شده و افسوس از اینکه بازهم بخاطر سهون، به زندگی و احساسات یک نفر دیگه گند زده بود.

احمقانه بود. نزدیک شدنش به مارک بخاطر فرار از خاطرات سهون بود و دور شدنش از اون مرد هم باز به سهون ربط داشت. چطور میشه یک آدم، بدون اینکه تلاش زیادی بکنه مرکز زندگیت قرار بگیره؟ انگار که همه چیز طبق خواسته‌های اون پیش میره؟ اصلا چرا باید این قدرت رو به اوه سهون میداد؟

Reunion [ Completed ]Tempat cerita menjadi hidup. Temukan sekarang