سلام به همگی
یه پارت خیلی طولانی اینجاست دوستان.
دو چپتر در قالب یک چپتر آپ شده پس ووت و نظر رو فراموش نکنید.این چپتر رو دقیق بخونید. خیلی خیلی دقیق. به پایان داستان، داخل این پارت اشاره شده🙈😇
منتظر نظراتتون هستم❤💫
********************
با چهرهایی که از خودش داخل آیینه میدید خیلی غریبه بود. حس میکرد چیزی سرجاش نیست. شاید نیازی به این همه تشریفات نبود. میتونست بدون کراوات و تیپ رسمی هم سر کارش حاضر بشه. قبلا هم معمولا تیپهای اسپرت رو به رسمی و کلاسیک ترجیح میداد. ولی شاید بهتر بود با استایل جدیدش کمی روی جدی و متمرکز خودش رو نشون بده. الان جایگاه متفاوتی داشت. همسر رئیس و مسئول فروش شرکت patience بود. باید کمی شبیه آدمهای حسابی رفتار میکرد.
نمیخواست به چشم بقیه آدم بیخاصیتی به نظر بیاد. تا همین الان هم حسابی وجهاش رو خراب کرده بود. بخاطر اون داروها بود یا وضعیت روحی بدش، حسابی شخصیتش خراب شده و جایی برای بدتر شدن نداشت. واقعیتی که میترسوندش این بود که هنوز هم به اون داروها نیاز داشت. جدیدا خیلی بیشتر از قبل. وقتهایی که بکهیون رو گرفته و آشفته میدید، وقتی نصف شب بیدار میشد و جای خالی کنارش بهش دهن کجی میکرد، وقتی همسرش رو روی کاناپهی هال در حالیکه تو خودش جمع شده و بدون هیچ پتویی میدید، وقتهایی که از پشت به بک نزدیک میشد و اون کمی به هوا میپرید... تمام این زمانها احساس نیاز به داروهایی که بیحسی خاصی رو به وجودش تزریق میکردن درونش فوران میکرد.
اما اقدامی برای تهیهی داروها از طرفش صورت نمیگرفت. نمیخواست دوباره بکهیون رو ناامید کنه. از اون بیشتر بخاطر حرفش میترسید. بکهیون میگفت اگر اون ازش دست نکشه، خودش امتحانشون میکنه. اون بکهیون جدی و مصمم، حتما اونکار رو انجام میداد. پس جلوی خودش رو میگرفت. با پاکتهای پشت هم سیگار شده یا پیادهرویهای طولانی سعی میکرد جلوی خودش رو بگیره که دوباره سمتشون نره.
امروز قرار بود بالاخره بطور رسمی کارش رو شروع کنه. قبلا بخاطر عمل بک و سفرشون به بیرمنگام کارش رو رها کرده بود و امروز باید شروعش میکرد. کارهای زیادی برای انجام دادن داشت. پروندههای زیادی باید بررسی میشد، پیشنهادهای فروش زیادی رو باید مرور میکرد، قطعا نیاز به جلسههای طولانی و صحبت با کمپانیهای مشتاق به همکاری داشت و کلی کار دیگه. میدونست برای امروز باید از کدومشون شروع کنه و برنامهریزیهاش رو به تیم جدیدش اعلام بکنه.
نفسش رو بیرون فوت کرد و برای بار آخر نگاهی به خودش انداخت. خوب بود. کمی لاغرتر از قبل شده و حدس میزد عضلات زیادی رو از دست داده باشه. باید دوباره وقتی برای ورزش هم میذاشت. تنها چیزی که میتونست کمی ذهن آشفتهاش رو آروم کنه ورزش بود. شاید حتی میتونست بکهیون رو راضی کنه که باهم انجامش بدن. فقط لازم بود تا برج رانندگی کنه و خودش رو به باشگاه برسونه. باشگاهی که به گفتهی بک، اختصاصی و برای خودش ساخته شده بود. درواقع از این فکر خوشش اومد. حتما میتونست ورزش کردن با بک رو امتحان کنه. میتونستن دقایقی بدون اینکه به چیزی فکر کنن کنارهم وقت بگذرونن. باید حتما با بکهیون درموردش صحبت میکرد.
YOU ARE READING
Reunion [ Completed ]
Fanfictionاین داستان فصل دوم Revenge هست پس لطفا اول اون داستان رو بخونین :)))) ♡♡♡♡♡♡ پنج سال هم اونقدر طولانی هست که با خیلی مسائل کنار بیای و هم اونقدر کوتاه، که نتونی ببخشی. فراموشی هم سخته وقتی هنوز تو خواب و بیداری گذشتهات از جلوی چشمهات رد میشه. ولی...