با گذاشته شدن فنجون قهوه مقابلش سرش رو از گوشی بیرون آورد. لبخندی به دکتر جوان زد و گفت:
_ لازم نبود بیاریش. خودم یکم دیگه میومدم.کای صندلی مقابلش رو برای نشستن انتخاب کرد و یکی از پاهاش رو روی دیگری انداخت.
+ گفتم شاید یکم بیرون نشستن بد نباشه.
_ درسته. سرماش لذت بخشه. ذهن آدم رو باز میکنه.
و خم شد و فنجونش رو برداشت. کای جرئهایی از قهوهاش نوشید و به پسر مقابلش خیره شد. از آخرین باری که دیده بودش، خیلی میگذشت. تغییرات لوهان غیرقابل انکار بود. میتونست پختگی رو تو حرفهاش، لحنش و حتی پوشش احساس کنه.
اما فقط یک چیز بود که تغییر نمیکرد. اون هم تصمیمات عجولانه و احمقانهاش بود. کاش این یک فاکتور هم دستخوش تغییر میشد. بالاخره بعد از دو روز کلنجار رفتن با خودش، حرفش رو به زبون آورد.
+ لوهان... همه چیز مرتبه؟ منظورم اینه... فکر میکنی جای مناسبی هستی؟
چشمهای پسر گرد شد.
_ چرا مگه مشکلی هست؟
+ منظورم... خودته. همه چیز سرجاشه؟ تو زندگیت؟
لوهان چپ چپ نگاهش کرد. پوزخندی زد و گفت:
_ معلوم هست چی میگی؟ چرا نباید سر جاش باشه؟+ گفتم شاید... یه چیزایی تغییر کرده باشه. میدونی... مثلا تصمیمات عجولانه گرفته باشی. با خودت لج کرده باشی. یه چیزی تو همین مایهها...
و بازهم جرعهایی از نوشیدنیش رو نوشید.
_ بخاطر مارک این حرف رو میزنی؟
+ بخاطر خودت این حرف رو میزنم.
_ من خوبم. همه چیز اوکیه و... تصمیماتم هم مشکلی نداره.
+ اینکه اینقدر سریع تصمیم به ازدواج گرفتی، یعنی مشکلی نداره؟
_ اشکالش چیه؟ ما دو ساله باهم قرار میذاریم و تقریبا میشه گفت تو یه خونه زندگی میکنیم. فکر میکنم اون مناسبترین فرد برای اینکاره.
اون هم کمی از قهوهاش رو نوشید. برای عوض کردن بحث گفت:
_ یادم رفت زودتر بگم. خونهی زیبایی دارین. احتمالا من هم یه بالکن اینطوری برای خودم بسازم.و به بالکن کوچیک و دنجی که نشسته بودن و قهوه میخوردن اشاره کرد
_ مطمعنا سلیقهی کیونگه. میدونم تو از این مسخره بازیا خوشت نمیاد.
+ و مارک میاد؟
_ اون از هرچی من خوشم بیاد خوشش میاد.
و از پنجره سرکی کشید و گفت:
_ راستی کجا رفت؟ قرار بود برای گشتن بیرون بریم.
+ داره دوش میگیره
ŞİMDİ OKUDUĞUN
Reunion [ Completed ]
Hayran Kurguاین داستان فصل دوم Revenge هست پس لطفا اول اون داستان رو بخونین :)))) ♡♡♡♡♡♡ پنج سال هم اونقدر طولانی هست که با خیلی مسائل کنار بیای و هم اونقدر کوتاه، که نتونی ببخشی. فراموشی هم سخته وقتی هنوز تو خواب و بیداری گذشتهات از جلوی چشمهات رد میشه. ولی...