چشمهاش رو به سختی باز کرد. نور اتاق رو پر کرده بود و خبر صبح شدن رو میداد. نمیدونست ساعت چنده و چند وقته که خوابیده. بدنش درد میکرد و گردنش مطمعنا قرار بود اون روز کلافهاش کنه. دیشب وقتی اون حرف رو میزد، هیچ به اینکه این کاناپهها متناسب با قد و پاهای دراز اون ساخته نشدن فکر نکرده بود و الان داشت تاوان حماقتش رو میداد.
دستش رو به بالا مبل گرفت و خودشو بالا کشید. خمیازهی صدا دار و بلندش باعث شد اشک به چشمهاش بیاد و وقتی سرش رو گردوند، تخت رو خالی و مرتب دید. بکهیون خیلی قبل از اون بیدار شده بود و همینکه نه صداش کرده و نه هیچ جایی از اتاق نمیدیدش نشون میداد از اتاق بیرون رفته. چرا صداش نکرده بود؟ قرار بود امروز رو هم بیرون برن
پتو رو کنار زد و خواست پاهاش رو روی زمین بذاره و به سمت دستشویی بره که با چیزی که دید خشک شد.چشمهاش گرد و دهن نیمه بازش مشخص میکردن که اصلا انتظار دیدن اون صحنه رو نداشته. پاهاش رو روی مبل بالا کشید و خودش کمی به جلو خم شد. چشمهاش رو با پشت دستش مالید تا مطمعن باشه درست میبینه. شاید هنوز بیدار نشده و این ادامهی خوابی بود که داشت میدید.
بکهیون اونجا، روی زمین و چسبیده به کاناپه خوابیده بود. کوسن کوچیکی که دیشب چان روی زمین انداخته بود زیر سرش و رو تختیایی که پایین تخت مینداختن رو روی بدنش بالا کشیده بود. خوابه خواب بود. یه خواب عمیق و راحت.
گوشیش رو از بالای سر بکهیون بلند کرد و ساعت رو دید. ۱۱ صبح بود. تعجبهای اون روزش تموم نمیشدن و هر کدوم جاشون رو به بعدی میداد. تا این ساعت خوابیده بودن؟ چرا بکهیون اونجا بود؟ تخت رو که برای راحتیش خالی گذاشت ولی چرا بک اونجا رو برای خوابیدن انتخاب کرده بود؟
هنوز کامل از شوک خارج نشده بود که صدای زنگ گوشی بک توی اتاق پخش شد. هول کرده میخواست به سمتش بره و خاموشش کنه تا خواب همسرش بهم نریزه ولی گوشی روی میز کنار تخت به شارژر وصل و بود و کار خودش رو کرد. بکهیون بیدار شد.با شنیدن اون صدا چشمهاش رو آروم باز کرد و روشنایی صبح رو مقابلش چشمهاش دید. کی صبح شده بود؟
سرش رو چرخوند و کورکورانه دستش رو کنارش به دنبال گوشیش تکون داد.+ رو میزه. الان برش میدارم.
صدای چان رو شنید و بعد هم زمین زیرش شروع به لرزیدن کرد. الان که روی زمین بود میفهمید با هر قدمی که چان برمیداره، زمین هم میلرزه. چان خودش رو به گوشی رسوند و برش داشت. لوهان زنگ میزد. چشمهاش گرد شد. بکهیون چیزی از اینکه هنوز در ارتباطن نگفته بود. گوشی رو از شارژ جدا کرد و قبل از اینکه به سمت بک ببره تماس قطع شده بود. اهمیتی نداد و برگشت.
+ لوهان بود. بیا.
و گوشی رو به دستش داد. بکهیون در حالیکه خمیازه میکشید و پشت گردنش رو میخاروند گوشی رو ازش گرفت و باعث شد چان بخاطر دیدن اون صحنهی بامزه لبخند کوچیکی بزنه. بک نگاهش رو به گوشیش داد و شنید
+ چرا اینجا خوابیدی بک؟ مگه تخت نبود؟
YOU ARE READING
Reunion [ Completed ]
Fanfictionاین داستان فصل دوم Revenge هست پس لطفا اول اون داستان رو بخونین :)))) ♡♡♡♡♡♡ پنج سال هم اونقدر طولانی هست که با خیلی مسائل کنار بیای و هم اونقدر کوتاه، که نتونی ببخشی. فراموشی هم سخته وقتی هنوز تو خواب و بیداری گذشتهات از جلوی چشمهات رد میشه. ولی...