سلام به همگی
یه پارت طولانی اینجاست دوستان
امیدوارم از خوندنش لذت ببرین و ووت و نظر رو فراموش نکنین
اگر دوست داشتین بیان تا داخل چنل هم درموردش صحبت کنیم😇💫🦋آیدی چنل :
Its_TheShadow
*********************
لبخندی به نگاه خستهی همسرش زد و صندلی کنار تخت رو جلوتر کشید تا بشینه. باورش نمیشد داره چشمهای کیونگ رو باز میبینه. چند روز برای دیدن این لحظه صبر کرده بود؟ چند بار از هرچی باور داشت و نداشت خواهش کرده بود که فقط کیونگ برگرده؟ و الان اینجا بود. کنار تخت پسری که طی چند روز گذشته تا مرز جنون برده و الان وسط بهشت رهاش کرده بود.کیونگ بخاطر داروهایی که تو رگهاش جریان داشت گیج بود ولی نه اونقدر که به خاطر نیاره صدای همسرش رو شنیده. وقتی که از همهی دنیا ناامید بود دوست دارم گفتن جونگین رو شنید. یادش بود روی تخت دراز کشیده بودن. تختی که برای خودشون بود. تخت خونهی خودشون. اما... جونگین اشتباه میکرد. به خاطر داشت که گفت داره میمیره و این اشتباه بود. اون نه مرده و نه قرار بود بمیره. چطور میخواست بمیره؟ وقتی بکهیون و چانیول گفته بودن ازش متنفرن و مقصر همهی مشکلاته، این مرد گفته بود دوستش داره، دلیلی برای مردنش میموند؟
جونگین دست کیونگ رو تو دستش گرفت و به آرومی فشرد. لبخند بیحال کیونگ به همهی سختیها و استرسهایی که کشید میارزید. یادش نبود وقتی به خونه رفته چطور دوش گرفته. چطور تونسته بود روی پاهاش بمونه. چطور اونقدر سریع موها و بدنش رو شسته و خشکشون کرده تا فقط سریع خودش رو به بیمارستان و کنار همسرش برسونه. وقتی بیرون اومد و سعی میکرد لباس بپوشه از خستگی بیهوش شد. اگر تماس لوهان نبود حتی نمیدونست تا کی قراره بخوابه. و الان بالاخره بعد از چندین ساعت اینجا بود. سرحال و پرانرژی. برای اینکه تا فردا صبح بیدار بمونه و آروم خوابیدن همسرش رو ببینه.
دستش رو بالا آورد و پشتش بوسه زد. با صدایی که خستگی و شادی ازش مشخص بود گفت:
+ میدونی منو چقدر ترسوندی؟ هیچ میدونی داشتی چه بلایی سرم میاوردی پسر خوب؟خسته بود و نمیتونست حرفهای همسرش رو تحلیل کنه. چرا؟ مگه چیکار کرده بود؟ یادش بود جونگین نزدیکای صبح کنار تختش ایستاد و درحالیکه پیشونیش رو میبوسید میگفت باید سری به بیمارهاش بزنه و به زودی برمیگرده. و خودش هم سعی کرد کمی بخوابه. ولی مگه چقدر میگذشت که صورت همسرش تا این حد لاغر شده بود؟ اینجا اتاقی که آخرین بار دید، نبود. میزان خستگیایی که احساس میکرد هم به نظر طبیعی نمیومد. مگه نباید سرحالتر باشه؟ اونکه به اندازهی کافی خوابیده بود. چرا صدای جونگین میلرزید؟ ازش گلگی میکرد. چرا؟
+ سعی داشتی منو بکشی. مطمعنم. قلب تو فقط یک بار ایستاد ولی از اون لحظه تا تو چشمهات رو باز کنی قلب من نمیزد. میدونی زنده موندن با جسمی که مرده تا چه اندازه سخته؟
STAI LEGGENDO
Reunion [ Completed ]
Fanfictionاین داستان فصل دوم Revenge هست پس لطفا اول اون داستان رو بخونین :)))) ♡♡♡♡♡♡ پنج سال هم اونقدر طولانی هست که با خیلی مسائل کنار بیای و هم اونقدر کوتاه، که نتونی ببخشی. فراموشی هم سخته وقتی هنوز تو خواب و بیداری گذشتهات از جلوی چشمهات رد میشه. ولی...