مثل تو برای من!

1.1K 275 130
                                    


+ این خوبه؟

نگاهش رو از گوشی گرفت و به مارک داد. اون کت تو تنش خیلی قشنگ بود ولی رنگش رو دوست نداشت.

_ خیلی قشنگه.

با ذوق گفت و جلو رفت. کمی دیگه براندازش کرد و گفت:
_ ولی مشکیش رو بیار. اون رنگ بیشتر بهت میاد.

+ سایزم رو نداشتن. فقط همین رنگه.

_ خب پس... دوستش داری همینو بیار.

+ تو دوستش نداری؟

_ نه نه... اینطور نیست که دوستش نداشته باشم فقط... سورمه‌ایی زیاد به تو...

و دوباره صدای زنگ گوشیش بلند شد.

+ این کیه که از صبح تا حالا ول کن نیست؟ چرا جوابش رو نمیدی؟

بدون اینکه بخواد حساسیتی ایجاد کنه گفت:
_ از کلینیک دکتر شاون زنگ میزنن. مهم نیست.

+ نمیتونی بگی اومدی سفر؟ از صبح دائم دارن تماس میگیرن.

_ جواب که ندم بیخیال میشن. فراموشش کن.

و لبخند زد.

_ همینو میاری دیگه؟

+ نه. زیادم ازش خوشم نمیاد.

_ چرا؟ خیلی بهت میاد که.

+ تو دوستش نداری.

نگاه مهربونش رو به مرد داد و گفت:
_ اینطور نیست مارک. من فقط... گفتم اگر مشکیش رو بیاری بهتره‌.

+ پس میریم تا یه کت مشکی بگیریم.

لحن مارک آروم و دوست داشتنی بود و لوهان نمیتونست مخالفت کنه. به هرحال که رنگ سورمه‌ایی بهش نمیومد. کلا رنگ سورمه‌ایی به هیچ کس نمیومد. بجز مردی که از صبح با تماس‌ها و پیام‌هاش دیوونش کرده بود.

کت رو به مرد فروشنده تحویل داده و بعد از تشکر مختصری بیرون رفتن. کار این چند روزشون همین بود. از این مرکز خرید به مرکز خرید دیگه. یکبار برای خرید لباس میرفتن و یکبار چند ساعت وقتشون رو تو کتابفروشی قدیمی‌ایی که چشم‌های لوهان رو برق مینداخت، تلف میکردن. ناهار و شامشون تو کافه‌ها و رستوران‌های مختلف خورده میشد و بعد هم ادامه‌ی برنامه.

از خونه‌ی کیونگسو و کای بیرون اومده و مارک اتاقی تو یکی از هتل‌های نزدیک مرکز شهر رزرو کرده بود. با توجه به حال نامساعد کیونگ، اونجا بودنشون خیلی درست نبود. خریدهاشون بیشتر و بیشتر میشد و احتمالا باید چمدون جدیدی برای برگردوندنشون تهیه میکردن. خانواده‌ی مارک هم قرار بود هفته‌ی دیگه خودشون رو به لندن برسونن و از اون به بعد میتونستن تو ویلای خانوادگی مارک ساکن بشن.
عمل تعویض مفصل برای پدرش خیلی یهویی پیش اومد و مجبور شدن به آمریکا برن. و مارک نمیخواست تو اون خونه‌ی بزرگ که طبق گفته‌های خودش خاطره‌ی خوبی ازش نداره تنها بمونه. با برگشت خانواده‌اش، قضیه فرق میکرد. و لوهان هم شکایتی نداشت.

Reunion [ Completed ]Kde žijí příběhy. Začni objevovat