+ این خوبه؟نگاهش رو از گوشی گرفت و به مارک داد. اون کت تو تنش خیلی قشنگ بود ولی رنگش رو دوست نداشت.
_ خیلی قشنگه.
با ذوق گفت و جلو رفت. کمی دیگه براندازش کرد و گفت:
_ ولی مشکیش رو بیار. اون رنگ بیشتر بهت میاد.+ سایزم رو نداشتن. فقط همین رنگه.
_ خب پس... دوستش داری همینو بیار.
+ تو دوستش نداری؟
_ نه نه... اینطور نیست که دوستش نداشته باشم فقط... سورمهایی زیاد به تو...
و دوباره صدای زنگ گوشیش بلند شد.
+ این کیه که از صبح تا حالا ول کن نیست؟ چرا جوابش رو نمیدی؟
بدون اینکه بخواد حساسیتی ایجاد کنه گفت:
_ از کلینیک دکتر شاون زنگ میزنن. مهم نیست.+ نمیتونی بگی اومدی سفر؟ از صبح دائم دارن تماس میگیرن.
_ جواب که ندم بیخیال میشن. فراموشش کن.
و لبخند زد.
_ همینو میاری دیگه؟
+ نه. زیادم ازش خوشم نمیاد.
_ چرا؟ خیلی بهت میاد که.
+ تو دوستش نداری.
نگاه مهربونش رو به مرد داد و گفت:
_ اینطور نیست مارک. من فقط... گفتم اگر مشکیش رو بیاری بهتره.+ پس میریم تا یه کت مشکی بگیریم.
لحن مارک آروم و دوست داشتنی بود و لوهان نمیتونست مخالفت کنه. به هرحال که رنگ سورمهایی بهش نمیومد. کلا رنگ سورمهایی به هیچ کس نمیومد. بجز مردی که از صبح با تماسها و پیامهاش دیوونش کرده بود.
کت رو به مرد فروشنده تحویل داده و بعد از تشکر مختصری بیرون رفتن. کار این چند روزشون همین بود. از این مرکز خرید به مرکز خرید دیگه. یکبار برای خرید لباس میرفتن و یکبار چند ساعت وقتشون رو تو کتابفروشی قدیمیایی که چشمهای لوهان رو برق مینداخت، تلف میکردن. ناهار و شامشون تو کافهها و رستورانهای مختلف خورده میشد و بعد هم ادامهی برنامه.
از خونهی کیونگسو و کای بیرون اومده و مارک اتاقی تو یکی از هتلهای نزدیک مرکز شهر رزرو کرده بود. با توجه به حال نامساعد کیونگ، اونجا بودنشون خیلی درست نبود. خریدهاشون بیشتر و بیشتر میشد و احتمالا باید چمدون جدیدی برای برگردوندنشون تهیه میکردن. خانوادهی مارک هم قرار بود هفتهی دیگه خودشون رو به لندن برسونن و از اون به بعد میتونستن تو ویلای خانوادگی مارک ساکن بشن.
عمل تعویض مفصل برای پدرش خیلی یهویی پیش اومد و مجبور شدن به آمریکا برن. و مارک نمیخواست تو اون خونهی بزرگ که طبق گفتههای خودش خاطرهی خوبی ازش نداره تنها بمونه. با برگشت خانوادهاش، قضیه فرق میکرد. و لوهان هم شکایتی نداشت.
ČTEŠ
Reunion [ Completed ]
Fanfikceاین داستان فصل دوم Revenge هست پس لطفا اول اون داستان رو بخونین :)))) ♡♡♡♡♡♡ پنج سال هم اونقدر طولانی هست که با خیلی مسائل کنار بیای و هم اونقدر کوتاه، که نتونی ببخشی. فراموشی هم سخته وقتی هنوز تو خواب و بیداری گذشتهات از جلوی چشمهات رد میشه. ولی...