نگاه تاریک و کشندهاش رو از جونگین برنمیداشت. اون آدم موذی...
با خودش چی فکر میکرد؟ به چه جرئتی همچین غلطی کرده بود؟ کاش حداقل خود احمقش به دام نمیوفتاد. باید میفهمید این شام یهویی و رزرو میز الکی نیست. باید میدونست جونگین بیدلیل مارک رو هم برای شام دعوت نمیکنه. حتی... حتی اون آشغال درمورد کیونگسو و سهون هم گفته بود اما نفهمید.حتی شک هم نکرد. اون مرد عوضی...
جونگین که لباس شیکی به تن داشت، بدون توجه به نگاههای خیرهی لوهان، وظیفهی معرفی رو به عهده گرفت و شروع کرد:
× معرفی میکنم. مارک دُوِر دوست و نامزد لوهان.و دستش رو به سمت مرد دیگه برد و ادامه داد:
× اوه سهون هستن. از دوستان قدیمی همسرم.حتی نمیخواست نگاهش رو به سمت سهون ببره. احساسات زیادی داشت. اولین و مهمترینش خشم بینهایتش بود. از جونگین و همسرش. از مارک و خودش و در آخر... از مردی که اون لباس رو پوشیده بود. سهونی که پولیور طوسی رنگ مورد علاقهاش رو پوشیده بود. موهای مشکیش رو بالا فرستاده بود و عینک طبیایی که تا سرحد مرگ جذابش میکرد رو به صورت داشت. چشمهاش ضعیف شده بود؟ از کی؟
نباید اهمیت میداد. دلیلی برای این کار نداشت. فقط میتونست عصبانی باشه.از همهی اون آدمها.کاش میتونست همین الان برگرده و فرار کنه. از اون جو سنگین و اون ساعات مزخرفی که قرار بود بگذرونه.
سهون بدون اینکه تغییری تو چهرهی سردش ایجاد بشه، دستش رو جلو آورد و با مارک دست داد. صدای نامزدش رو میشنید که ادعای خوشبختی میکنه و همچنین گفتن سهون، اخمهاش رو بیشتر تو هم برد. نباید میومد. امشب رو نباید برای این شام کوفتی به اینجا میومد.
× میز رزرو شده. بهتره بریم داخل.
بدون نگاه به بقیه داخل رفت. رستوران شیک و مطمعنا گرون قیمتی رو برای این ملاقات انتخاب کرده بودن ولی اعصابش به حدی خورد بود که نتونه توجهی به اطراف داشته باشه. چی فکر میکرد و چی شد. به چه دلیل کوفتیایی اینقدر به خودش رسیده بود؟ اصلا برای چی میکاپ کرد و خط چشم کشید؟
فکر میکرد با اینکار توجه مارک رو جلب میکنه و میتونن امشب با هم به خونه برگردن و حرف بزنن اما الان... الان سهونی رو بین جمعشون داشتن که بارها از زیبایی و جذابیت چشمهاش وقتی خط چشم میکشه زیر گوشش زمزمه کرده بود. نفرت انگیز بود.
بعد از وارد شدن و گفتن جزئیات رزرو میز، با راهنمایی خدمه به میزشون رسیدن. منتظر بقیه نشد و آخرین صندلی میز ۶ نفرهاشون رو بیرون کشید و نشست.
صندلی کنارش رو مارک بیرون کشید. نگاهی بهش ننداخت. از دست خودش و کارهاش عصبانی بود. اگر اون بحث مسخره رو راه نمینداخت، مجبور نمیشد برای دیدنش این قرار کوفتی رو بپذیره. بیشتر از اون، از کیونگسو و جونگین کفری بود. بعدا حسابی به خدمتش میرسید. این عقل کل بازیها بدون تاوان نمیموند. این رو قول میداد.
ŞİMDİ OKUDUĞUN
Reunion [ Completed ]
Hayran Kurguاین داستان فصل دوم Revenge هست پس لطفا اول اون داستان رو بخونین :)))) ♡♡♡♡♡♡ پنج سال هم اونقدر طولانی هست که با خیلی مسائل کنار بیای و هم اونقدر کوتاه، که نتونی ببخشی. فراموشی هم سخته وقتی هنوز تو خواب و بیداری گذشتهات از جلوی چشمهات رد میشه. ولی...