آب سردی که رو بدنش میریخت نمیتونست آتیش درونش رو خاموش کنه. میسوخت. تمام وجودش تو آتیش میسوخت اما تنها نمود بیرونیش، چشمهی جوشان اشکهاش بودن. جالبه اونقدر اشک بریزی که حتی دوش آب هم نتونه پاکشون کنه.
حالش خیلی بد بود. از بدترین حالی که تو زندگیش تجربه کرده بود هم بدتر. بار چندم بود که این حس رو تجربه میکرد؟ این احساس ناامیدی رو؟ چان برای بار چندم ناامیدش میکرد؟
کم کم سرمای آب کار خودش رو میکرد و بدنش رو به لرزه انداخته بود. ولی اهمیتی نداشت. الان تمام حجم فکرش رو فقط یک مسئله پر کرده بود. ناامیدی.
از چانیول ناامید شده بود. دوباره.
احساس پوچی میکرد. دوباره.
حالش بد بود. دوباره.
قرار بود تنها بشه. دوباره.
و نمیتونست کاری بکنه. دوباره.خوش خیال بود. وقتی فکر کرد میتونه همه چیز رو درست کنه خوش خیال بود. وقتی فکر کرد میتونه از گذشتهی تلخشون بگذره تا یه آینده قابل تحملتر بسازه خوش خیال بود. وقتی فکر کرد زمان زیادی گذشته و خیلی چیزها عوض شده هم خوشخیال بود.
گذر زمان فقط شرایط رو نه، خودشون رو هم عوض کرده بود. چانیول هم خیلی بیشتر از انتظارش عوض شده بود. معتاد شده بود؟ مواد مصرف میکرد؟ اون زخمها... اون لکههای قرمز روی بازوش، همه و همه بخاطر اون داروها بود؟
پیام دکتر کیم رو بیشتر از صدبار خونده بود. هربار بیشتر شکست. هربار بیشتر ناامید شد. میتونست بگه بدترین غذای عمرش رو خورد. اون رستوران باید برای استیکهای فوقالعاده بدش معروف میشد. پودینگ شکلاتی بازهم حالش رو بهم زد و همهاش رو به محض برگشت به خونه بالا آورده بود.
کاش میشد چشمهاش و چیزهایی که دیده بود رو هم بالا بیاره. اینطوری شاید راه نفسش کمی باز میشد. چی بود این قلب؟ سرسختترین چیزی که تا حالا دیده بود. چطور بعد از این همه شکستن، باز هم میتپید؟ دیگه باید چه اتفاقی میوفتاد تا دست از تپیدن بکشه؟ باید چی میشد؟
دستش رو به سمت شیر آب برد و ثانیهی بعد اون آب سرد قطع و کم کم جاش رو به آب داغ و بعد هم جوش میداد.
حس میکرد هر لحظه پوستش ترک میخوره و به خونریزی میوفته. مثل مغزش که در حال انفجار بود.میخواست بیشتر گریه کنه ولی نمیشد. مقابل چشمهاش هم شرمنده بود. تا کی بخاطر اون و حماقتهاش باید اشک میریختن؟
صدای زنگ گوشیش رو از در نیمه باز حمام میشنید ولی اهمیتی نداد. خسته و بیحوصله بود. هیچ اهمیتی نداشت بیرون از این خونه، زندگی چطور در جریانه. امشب رو میخواست به هیچی فکر نکنه. حتی به اینکه چانیول معتاد شده و الان که داروهاش رو از خونه برداشته میخواد چیکار کنه و چطور دوباره موادشو تهیه میکنه هم فکر نمیکرد.
وقتی مطمعن شد پوستش حسابی زیر اون آب جوش ملتهب و قرمز شده، آب رو بست. به حولهی مشکیش چنگ زد و پوشید. چیزی روی موهاش ننداخت و درحالیکه قطرههای آبی که از موهاش میچکید زمین رو خیس میکردن. بیرون رفت و خودش رو به هال رسوند.
YOU ARE READING
Reunion [ Completed ]
Fanfictionاین داستان فصل دوم Revenge هست پس لطفا اول اون داستان رو بخونین :)))) ♡♡♡♡♡♡ پنج سال هم اونقدر طولانی هست که با خیلی مسائل کنار بیای و هم اونقدر کوتاه، که نتونی ببخشی. فراموشی هم سخته وقتی هنوز تو خواب و بیداری گذشتهات از جلوی چشمهات رد میشه. ولی...