تنها چیزی که حس میکرد درد وحشتناکی بود که نمیتونست منبعش رو پیدا کنه. ذهنش برای اینکار شدیدا ناتوان به نظر میرسید. صداهای گنگی میشنید و بازهم تشخیصشون غیرممکن بود. یک حرف بین بقیه بیشتر تکرار میشد پس سعی میکرد دقیقتر گوش بده. اسم خودش بود. یک نفر اسمش رو صدا میزد.
کمی که گذشت، تونست منبع درد رو هم پیدا کنه. دستهاش درد داشتن. انگار به هردو بازوش وزنههای ده کیلویی وصل کرده و یا چاقویی رو درست تو پوست دستش فرو کرده باشن. نمیتونست علتش رو بفهمه. چرا درد داشت؟ چیکار کرده بود؟
دوباره اون صدا رو شنید. اینبار کمی واضحتر.
+ بکهیون... بکهیون صدام رو میشنوی؟
مطمعنا میشنید ولی جوابی نداشت. سعی کرد چشمهاش رو باز کنه.
+ خدای من... بک؟
این صدا آشنا بود. قبلا هم شنیده بودش. صدایی که توی خوابش یک جمله رو تکرار میکرد.
" + دوست دارم بکهیون. "
همین صدا بود. یادش نمیومد چرا و از کِی ولی این جمله دائما تو گوشش تکرار میشد.
+ چشماتو باز کن عزیزم. صدام رو میشنوی؟
هر ثانیه که میگذشت، درکش از محیط اطرافش بیشتر میشد. الان اون صدا و گویندهی این حرفها رو میشناخت. چانیول بود که صداش میکرد. با فکر به اینکه چانیول اون جملهی دوست دارم رو گفته، تمام ذوق و هیجانش رو گذاشت و به سختی چشمهاش رو باز کرد. دیدش تار بود و سرگیجهی شدیدی داشت. چانیول اون حرف رو زده بود؟ اون گفت که دوستش داره؟
چانیول با باز دیدن چشمهای بک خندید و قطره اشکی از چشمش پایین چکید.
+ پس بالاخره بیدار شدی؟ داشتی نگرانم میکردی قهرمان.
بک بیحال پلک میزد و چان نمیتونست جلوی ریزش اشکهاش رو بگیره. دو ساعت از تموم شدن عمل و انتقالش به این اتاق گذشته بود و چشم باز نمیکرد. طبق گفتهی دکتر ممکن بود بهوش اومدنش کمی طول بکشه ولی اینقدرش رو فکر نمیکرد. ثانیه به ثانیهی دو ساعت گذشته رو کنار تخت همسرش نشسته و انتظار باز کردن چشمهاش رو میکشید. از یک ربع قبل نالههای بک شروع شد و میتونست حدس بزنه کم کم هوشیار میشه.
بارها و بارها صداش کرد و الان که چشمهاش رو باز میدید نمیتونست جلوی گریه و خندهاش رو بگیره. برای نگران نکردن بکهیون قبل از عمل چیزی نگفت ولی میزان استرسی که داشت غیرقابل وصف بود. میدونست اتفاق خاصی نمیوفته اما بالاخره عمل جراحی بود. عمل جراحی با هزاران اتفاق ممکن.
+ درد داری؟ میخوای بگم دکترت بیاد؟ میتونن بهت مسکن بزنن.
بک متوجه نمیشد. گیجی نگاهش مشخص میکرد هنوز اثر داروی بیهوشی تو بدنش وجود داره و متوجه حرفهاش نمیشه.
YOU ARE READING
Reunion [ Completed ]
Fanfictionاین داستان فصل دوم Revenge هست پس لطفا اول اون داستان رو بخونین :)))) ♡♡♡♡♡♡ پنج سال هم اونقدر طولانی هست که با خیلی مسائل کنار بیای و هم اونقدر کوتاه، که نتونی ببخشی. فراموشی هم سخته وقتی هنوز تو خواب و بیداری گذشتهات از جلوی چشمهات رد میشه. ولی...