بدن دردش آروم نمیشد. مسکن میخواست و نداشت. بکهیون رو میخواست و نمیتونست داشته باشه. مطلقا نه الان که بخاطر نبودن داروهاش، تمام بدنش به فریاد افتاده بود. دستهاش دائم عرق میکرد و همین دغدغهی جدیدی برای ذهن شلوغش بوجود میاورد. هرگز فکر نمیکرد زندگی میتونه تا این حد پیچیده بشه.
قبلا فقط یک چیز وجود داشت. سختی. سختی کشندهایی که هرروز حس میکرد. تحمل اون سردردهای وحشتناک سخت بود. اینکه یکدفعه به خودش میومد و میفهمید یک جای سالم تو بدن بکهیون نذاشته، سخت بود. شنیدن صدای گریهی اون پسر وقتی خودش کسی بود که اشک به چشمش میاورد سخت بود. تحمل اون عذاب وجدان کشنده، تمام اون روزها و تو تمام این پنج سال خیلی خیلی سخت بود.
زندگیش خلاصه شده بود تو یک سختی بینهایت که قصد تموم شدن هم نداشت.بعد از مدتی ناامیدی هم به این سختی ملحق شده بود تا جونش رو کم کم بگیره. ناامیدی از همه چیز. از زندگی. از تلاش. از بکهیون. از اینکه... بتونه جبران کنه. وقتی زمان گذشت و بکهیون نیومد، مطمعن شد. هیچ راه برگشتی وجود نداشت. زندگی همین بود. یک سیاهی مطلق که هیچ روشناییایی روشنش نمیکرد. فقط توی اون روزهای سیاه یک جرقه دید. جرقهی کم سویی که میتونست اطرافش رو روشن کنه. جیمز.
یکهویی پیداش شد. وقتی که توی حموم تک و تنها و با بری و آدماش گیر افتاده بود و حسابی ازشون کتک خورد پیداش شده بود کمکش کرد بلند شه. درخواست کمک کرد و اون رو به درمانگاه بردن. زخمهاش ترمیم شد و از اون به بعد... تبدیل شد به یک... دوست.
دوستی که تنهاییهاش رو پر میکرد. دوست جوون و بیست و دو سالهایی که اون رو به شدت به یاد کسی مینداخت که تصمیم گرفته بود از دیدن دوبارهی چهرهاش محرومش کنه. جیمز شبیه بکهیون بود. بکهیون شاد و پرانرژی گذشته رو به یادش میاورد.
طبیعتا جیمز تفاوتهایی با بکهیون داشت. تفاوتهایی که کارش رو به پشت میلههای زندان کشیده بود. یه داستان کلیشهایی و تکراری. پسر فقیری که برای درآوردن خرج زندگی و تحصیل خواهر برادرهاش، به کارهای خلاف رو میاره و ناخواسته وارد باند قاچاق کوکائین میشه. توی یکی از جابهجاییهاشون لو میرن و اون به همراه سه نفر دیگه از تیمشون گیر میوفتن و دادگاه و حکم و بعد هم... بقیهی داستان. اصطلاحات بزرگتر از سن و سالش و نحوهی راه رفتن و حتی دلخوشیهای کوچیکی که داشت، تنها دلیل دیوونه نشدن چانیول تو اون روزها و تو اون خراب شده بود.
و الان... جیمز اونجا تنها شده بود. طبق گفتههاش رینگهای زیادی تشکیل میشد و هربار ممکن بود اون رینگ به اسم جیمز بیوفته. درمقایسه با آدمهایی که اونجا زندانی بودن جیمز هیچی نبود. حداقل نه اونقدری که خودش فکر میکرد.
جیمز پررو بود. لجباز و مغرور ولی از نظر جثه کوچیکترین فردی که اونجا میشد دید. نه تواناییهایی شبیه بقیه داشت و نه ذات بد. میتونست بگه بدشانسی و بداقبالی کار اون بچه رو به زندان باز کرده بود.
YOU ARE READING
Reunion [ Completed ]
Fanfictionاین داستان فصل دوم Revenge هست پس لطفا اول اون داستان رو بخونین :)))) ♡♡♡♡♡♡ پنج سال هم اونقدر طولانی هست که با خیلی مسائل کنار بیای و هم اونقدر کوتاه، که نتونی ببخشی. فراموشی هم سخته وقتی هنوز تو خواب و بیداری گذشتهات از جلوی چشمهات رد میشه. ولی...