به محض کوبیده شدن لبهای سهون روی لبهاش، خشکش زد. زمان ایستاد و مغزش خالی شد. توانایی انجام هیچ کاری رو نداشت. انگار که قلبش هم وایساده بود و فاصلهاش با مرگ کمتر از هر زمان دیگهایی شده بود. انگار که حتی مغزش هم در برابر باور این مسئله که لبهاش توسط سهون بوسیده و بدنش توسط دستهای اون مرد لمس میشه مقاومت میکرد تا یه وقت پسش نزنه.
چشمهاش گرد و بدنش مثل چوب، خشک شده بود. سهون مثل همیشه بود. بوسههاش خشن بودن. لبهاش رو میمکید و زبون میکشید. منتظر بود لوهان دهنش رو باز کنه و بتونه زبونش رو داخل بفرسته ولی پسر کوتاهتر توانایی هضم هیچکدوم از اون مسئلهها رو نداشت.
سهون کام عمیقی از لبهاش گرفت و وقتی دید همکاری نمیکنه، نیشگونی از پهلوش گرفت. بخاطر تیر یهویی که پهلوش کشید دهنش رو باز کرد و زبون سهون داخل رفت. کنترل بوسه تماما دست سهون بود و لوهان چشمهاش تر میشد. به خودش اومد و سعی کرد جدا بشه. دستش رو بالا آورد و به شونهی سهون فشاری وارد کرد ولی نتیجهایی نداشت.
وقتی تقلای لوهان رو دید، اخم کرده خودش رو بیشتر بهش چسبوند. هیچ فاصلهایی بین بدنهاشون نبود با این حال لوهان رو به خودش فشار میداد انگار که میترسید هر لحظه اون پسر از غفلت سواستفاده کنه و در بره. وقتی بوسهاشون طولانی شد لوهان برای نفس گرفتن تقلا میکرد و سهون نمیخواست این فرصت رو بهش بده.
وقتی تقلاهاش زیاد شد لبهاشون رو جدا کرد و فوری سرش رو تو گردن لوهان برد. لوهان به سختی نفس میکشید و وقتی سهون اولین بوسهی عمیق رو از گردنش گرفت مثل دیوونهها دست و پا زد تا خودش رو آزاد کنه. نباید اینطوری میشد. نباید سهون میبوسیدش. نباید اثری از بوسههاش باقی میموند...
_ ن... نه...
زیر گوشش پچ زد
+ آروم بگیرو همونجا رو بوسید.
_ نه... نکن...
توجهی نکرد و بوسههاش رو به شاهرگش رسوند.
_ نه من... نامزد دارم.
با هق خفهایی گفت و با گاز خشن سهون دادش بالا رفت.
+ تو مال منی...
اشکش پایین چکید و با مشت به بازوی سهون میکوبید. مرد بلندتر دست بر نمیداشت. به هق هق افتاده بود و مشتهای بیجونش رو هرجا که میتونست فرود میاورد. قلبش وحشیانه میکوبید. کسی تو سرش جیغ میزد و حرفهاش رو نمیفهمید. سهون رو میخواست و نمیخواست. کارش اشتباه بود و نبود. هنوز هم دوستش داشت. هنوز هم اون جملهی " تو مال منی " میتونست باعث مرگش باشه ولی... اشتباه بود. زمانی داشت این اتفاقها میوفتاد که برای همه چیز دیر شده بود.
_ نکن... نکن...
با گریه میگفت و سهون دست از بوسیدنش برداشت. بدن لرزونش رو در آغوش گرفت و پشتش رو نوازش کرد
DU LIEST GERADE
Reunion [ Completed ]
Fanfictionاین داستان فصل دوم Revenge هست پس لطفا اول اون داستان رو بخونین :)))) ♡♡♡♡♡♡ پنج سال هم اونقدر طولانی هست که با خیلی مسائل کنار بیای و هم اونقدر کوتاه، که نتونی ببخشی. فراموشی هم سخته وقتی هنوز تو خواب و بیداری گذشتهات از جلوی چشمهات رد میشه. ولی...