درد روح

1.1K 278 98
                                    

تکون‌های هواپیما حالش رو بد میکرد. شاید حال بدش بخاطر تجمع این همه آدم تو یک محیط کوچیک بود. بخاطر عجله‌ایی که داشت مجبور شد تو اولین پرواز دو بلیط اکونومی بخره وگرنه محال بود تو این قسمت شلوغ و کنار اون همه آدم بشینه.

شاید هم حال بدش خیلی به محیط اطرافش ربطی نداشت. از لحظه‌ایی که چشم باز کرده بود حالش بد بود. روز عجیبی رو میگذروند. ذهنش به محض هوشیاری طبق تجربه‌ایی که از قبل داشت توقع داشت تنها روی تخت دراز شده باشه و پتو رو روی بدن برهنه‌اش بالا کشید ولی کمی که زمان گذشت متوجه دست‌هایی که دور بدنش حلقه شده بود شد. چانیول از پشت بغلش کرده بود و نفس‌های منظمش نشونه‌ی خواب عمیقش بودن‌‌.

به یاد آورد شب قبل چیکار کردن‌. حرف‌هایی که زده و شنیده بود رو بخاطر داشت. لمس‌های چانیول، بوسه‌هاش، صدای آه و ناله‌ایی که کنار گوشش آزاد میکرد، و حتی گرمای بدنش که بعد از مدت‌ها حس میکرد‌‌‌... همه رو بخاطر داشت. برای بیرون اومدن از آغوشش تلاشی نکرد و فقط آروم گرفت تا خودش بیدار بشه. ساعت کنار تخت هفت صبح رو نشون میداد. وسایلشون جمع شده بود و چانیول میتونست کمی بیشتر بخوابه. خودش هم الان نمیخواست از این تخت و شرایطی که داشت جدا بشه. شاید نهایتا دو و یا سه ساعت خوابیده بود پس خستگیش منطقی به نظر میرسید.

به شب قبل فکر میکرد. بهش خوش گذشته بود. البته... تا قبل از اینکه به اتاق برگردن و کارشون به تخت و فعالیت‌های بعدش برسه. احمقانه بود ولی حالش از خودش بهم میخورد. خودش رابطه‌ی دیشب رو خواسته بود، خودش به چانیول برای لمس شدن التماس کرده بود، خودش اجازه‌اش رو داده و الان پشیمون بود. شاید نباید الکل میخورد‌. اون مایع کوفتی بهش جرئت داده بود که تاریک‌ترین خواسته‌اش رو به زبون بیاره. خواسته‌ی بدنش رو. شب گذشته بدنش لذت برده و دوبار ارضا شده بود ولی روحش نه. درد کشیده بود.

خاطرات رابطه‌های قبلی‌ایی که باهم داشتن به یادش میومد. دردهایی که تو گذشته کشیده بود رو دوباره به یاد آورده و درد کشید. تا لحظه‌ایی که بیدار شد خواب اون اتاق رو میدید و پسری که به تخت بسته شده و مرد قد بلندی که بارها خودش رو به پسر تحمیل میکنه. اون خاطرات هنوز وجود داشت. تو ناخودآگاهش بود و مستی شب قبل از یادش برده بود. باید اینکارو میکرد؟ باید هروقت که بدنش یه رابطه رو طلب میکرد، برای خاموش کردن ذهنش الکل میخورد؟ مست میشد؟

براش مهم نبود. اینکه بدنش رو به چانیول داده و مرد رو ارضا کرده براش مهم نبود. خیلی وقت بود که ارزشی برای بدنش قائل نمیشد. قبلا هم گفته بود. شاید تبدیل به یه آسکشوال کوفتی شده. رابطه و سکس به نظرش خیلی مسائل بی‌اهمیتی شده بودن. اینکه یکی از بدنش استفاده کنه تا خالی بشه هم براش اهمیتی نداشت. فقط جای خاطراتش درد میکرد. روحش درد میکرد‌. اون کتک‌هایی که خورده بود، رابطه‌های اجباری، بلوجاب‌های ناخواسته و دردهای گذشته اذیتش میکرد‌. و این اتفاق بعد از رابطه افتاده بود. یعنی قرار بود تا ابد اینطوری باشه؟ خودش رو به چانیول بده و بدن هردو نفر ارضا بشه و روز بعد از حال بد و درد روح بخواد بمیره؟

Reunion [ Completed ]Where stories live. Discover now