× خب چانیول... با دیدن چهرهات میتونم ببینم که سرحالی. همه چیز روبراهه؟
واتسون مثل همیشه جلسه رو شروع کرده بود با این تفاوت که احساس عجیبی داشت. نمیدونست اینکه خودش اینقدر شاده مسئلهی عجیبیه یا تا این اندازه سرد بودن مرد. ترجیح داد اهمیتی نده و با لبخندی بزرگ جواب مرد رو داد.
+ عالیه... درواقع میتونم بگم هیچ زمان نمیتونستم بهتر از این باشم.
واتسون طبق عادت همیشگیش کمی پلک زد و سر تکون داد. از زمان ورودش متوجه شدت گرفتن تیکهای مرد شده بود اما مثل همیشه توجهی نشون نداد. شاید زمان مناسبی رو برای جلسه انتخاب نکرده.
× شنیدنش عالیه. میتونم بپرسم چرا این احساس رو داری؟
حتی صداش هم تغییر کرده بود. کمی گرفته و با لحنی خشکتر از همیشه صحبت میکرد. مشکلی پیش اومده بود؟ میتونست جلسه رو برای تایم دیگهایی قرار بده؟
+ ببخشید ولی... مشکلی پیش اومده دکتر؟ برعکس من شما به نظر خوب نمیآید.
× کمی خوابم بهم ریخته. مشکل دیگهایی نیست.
دوباره با سردی جوابش رو داد و برای گفتن اون حرف مصممترش کرد.
+ اگر امکانش هست پس... میشه این جلسه رو یک زمان دیگه...
× این آخرین جلسهایی هست که با هم داریم جناب پارک. میخواید کنسلش کنید؟
کاملا متعجب شد. چطور چیزی درمورد آخرین جلسه نمیدونست؟
+ آخرین جلسه؟
× همینطوره. طبق برنامهریزیایی که داشتم شما و همسرتون به اندازهی ده جلسه به اینجا اومدید و امروز جلسهی پایانی حساب میشه.
+ اما... اما من فکر میکردم باید ادامه داشته باشه.
با صدایی آرومتر و لحنی ناراحت گفت.
× بالاخره هر شروعی... باید پایانی داشته باشه اینطور فکر نمیکنید؟
+ ولی فکر میکردم مشاورهها میتونن ادامه دار باشند. موقع شروع، چیزی از پایان نگفته بودید.
× باید قبل از شروع هر چیز، از پایانش مطمئن بشید؟
+ اینطوری تصمیمگیری راحتتر میشه. افرادی رو دیدم که سالها به مشاورهاشون ادامه میدن.
× اون بحثش فرق میکنه و درمورد مشکل شما نیست. برای شما تایم مشاورهها محدوده.
+ مشکل ما؟ منظورتون... مشاورهی خانوادهاست؟
واتسون سرش رو بالا و پایین کرد و بدون مکث گفت:
× البته. برای خانوادهها... ما مشکلات رو ریشه یابی، علتشون رو پیدا و راهکارهای پیشنهادی رو توصیه میکنیم. پس از این به خود افراد بستگی داره که تا چه اندازه به درستی انجامش میدن و چقدر کیفیت زندگیشون بهتر خواهد شد.
YOU ARE READING
Reunion [ Completed ]
Fanfictionاین داستان فصل دوم Revenge هست پس لطفا اول اون داستان رو بخونین :)))) ♡♡♡♡♡♡ پنج سال هم اونقدر طولانی هست که با خیلی مسائل کنار بیای و هم اونقدر کوتاه، که نتونی ببخشی. فراموشی هم سخته وقتی هنوز تو خواب و بیداری گذشتهات از جلوی چشمهات رد میشه. ولی...