عجیب بود. اونروز عجیبترین روز زندگیش بود. بیشک نمیتونست منکر حال خوبش بشه. این خوب بودن خیلی عجیب بود. حسی که مدتها بود فراموشش کرده. حسی که اصلا یادش نبود وجود داشته. وقتی زمان زیادی تو تاریکی بمونی، روشنایی اذیتت میکنه. بحث عادته. عادت کردن به غم و سختی، شادی و راحتی رو برات عجیب میکنه. انگار که نباید وجود داشته باشه. انگار که باید همون آدمی که هستی بمونی. حسی که بکهیون تجربهاش میکرد.
از صبح حال خوبی داشت. درواقع فراموش کرده بود وقتی این حس رو داری، باید چیکار کنی. اصلا چی باعث میشه که این حس بوجود بیاد؟ اینکه به چیزی فکر نکنی و لبهات به سمت بالا جمع بشن. اینکه دستهات دائم کنار بدنت مشت نباشن. اینکه صداهای زیادی تو سرت پخش نشه طوریکه صدای اطرافت رو نشنوی. اتفاقا برعکس... امروز میشنید. تمام صداها رو دقیق و واضح میشنید. صدای پرندهها رو میشنید. صدای تکون خوردن شاخهی درختها وقتی باد بینشون میپیچید. بوق ماشینها. خندهی بچهها. صدای مردم. صدای زندگی. همهاشون رو میشنید.
نه بکهیونی تو سرش حرف میزد و نه خاطرهایی جلوی چشمش تکرار میشد. رها شده بود. احتمالا سختیها هم از همراهی کردنش خسته شده بودن و این یه روز رو به مرخصی رفتن. احتمالا از فردا دوباره به خود سابقش برمیگشت. پس فعلا... میتونست از امروز و این حسش لذت ببره.
با قرار گرفتن ظرف شیرینی مقابلش سرش رو بالا آورد. دکتر کیم با لبخند مهربون همیشگیش بهش خیره شده بود. بک هم لبخند زد. دکتر کیم مبل مقابلش رو برای نشستن انتخاب کرد.
+ مدتها بود ندیده بودمت پسر خوب.با لبخند و مودبانه جواب داد:
_ من که هستم. همیشه شما بیمارستان بودین.+ تو هم زیاد به اینجا نمیای. وگرنه من هرروز رو بیمارستان نمیمونم. بهانهی جالبی نبود...
بک لبخند زد و سری تکون داد.
_ کیونگ بهتره؟
+ آره. نسبتا خوبه.
_ نمیبینمش. خوابه؟
+ حمامه. بالاخره امروز تبش قطع شد و... اوه کنترل کردنش برای اینکه دوش نگیره واقعا کار سختیه.
_ چرا تب کرده؟ حالش خوب بود که...
+ حملهی عصبی داشته. از پریروز تا حالا سه بار تکرار شد.
سرش رو پایین انداخت و با لحن آرومی گفت:
+ باید دوباره داروهاش رو شروع کنم.بک شنید ولی چیزی نگفت.
_ اونروز تو شرکت هم حال خوبی نداشت. البته... تب و اینا نبود فقط... کمی رنگش پرید.
+ اینطور میشه. باید دورهایی دارو مصرف کنه ولی هم من لجبازم دارو نمیدم و هم اون بیخیال، که پیگیر سلامتش نمیشه
YOU ARE READING
Reunion [ Completed ]
Fanfictionاین داستان فصل دوم Revenge هست پس لطفا اول اون داستان رو بخونین :)))) ♡♡♡♡♡♡ پنج سال هم اونقدر طولانی هست که با خیلی مسائل کنار بیای و هم اونقدر کوتاه، که نتونی ببخشی. فراموشی هم سخته وقتی هنوز تو خواب و بیداری گذشتهات از جلوی چشمهات رد میشه. ولی...