Chapter 1

11.5K 1.2K 496
                                    

غرق در خواب بود که ناگهان روشنایی شدیدی به پلک های بستش حمله کرد و بعد هم صدای مادرش به گوش رسید

÷پاشو جونگکوک ... زودباش پاشو امروز تهیونگ از آمریکا برمیگرده

+به جهنم !

با صدای خشداری گفت و پتورو روی سرش کشید ولی مادرش بیخیال نشد و محکم پتوی مشکی رنگ رو از روی بدنش کشید

÷بهت میگم پاشو ... پسرداییت داره میاد

+بره بمیره

باز هم بدون باز کردن چشماش و درحالی که دمر دراز کشیده بود گفت و ثانیه‌ی بعد بخاطر برخورد چیزی با کمرش ترسیده چرخید و با چشمای گرد شده نشست و وقتی اطرافش رو نگاه کرد دمپایی مادرش رو کنار خودش دید و فهمید مورد عنایتِ اون جسم سنگین قرار گرفته

+چرا میزنی ؟

÷یه بار دیگه همچین چیزی بگی محکمتر میزنم !

مادرش با اخم گفت و باعث شد پوکر شده چشماشو بچرخونه . بعد از چند ثانیه و با درک کردن برگشت تهیونگ با چهره‌ای که ناراحتی رو فریاد میزد به روتختیش خیره شد . مادرش با دیدن این حالتش غمگین رو به روش نشست و مشغول نوازش کردن موهای کوتاهش شد

÷چرا با خودت اینجوری میکنی مادر ؟ بین تو و تهیونگ ، شیش سال پیش چیشد ؟ چرا بعد از رفتنش شما دوتا دشمن شدین ؟ چرا پسرِ رنگی رنگیه من مشکی پوش شد ؟ چرای موهای بلندش کوتاه شد ؟

با شنیدن سوالاتی که تمام این چندسال بی جواب گذاشته بودشون بغض سنگینی به گلوش چنگ زد ولی سرشو بلند نکرد چون میدونست اگر با اون زنِ مهربون چشم تو چشم بشه برای میلیونمین بار تو این شیش سال بغضش میشکنه

÷مگه تهیونگ عزیزدلت نبود ؟ مگه اون همه‌ی دنیات نبود ؟ چرا الان میگی بمیره ؟

+نمیخوام ... بمیره

درحالی که سرش پایین بود با صدایی لرزون گفت و بلاخره بغضش شکست و همین باعث شد مادرش با ناراحتی جثه‌ی نسبتا ریز و لرزونش رو به آغوش بکشه و برای آروم کردنش موهاشو نوازش کنه

+کی میرسه ؟

بعد از دقایق طولانی که گریش بند اومد درحالی که از مادرش فاصله گرفته و مشغول پاک کردن اشکاش بود پرسید

÷ساعت دوازده هواپیماش میشینه

جونگکوک سرش رو بالا پایین کرد و از روی تختش بلند شد تا به دستشویی اتاقش بره

+آماده میشم

مادرش با ناراحتی به رفتنش خیره شد و بعد آه کشید . چی باعث شد تهیونگ و فندقش از هم جدا بشن ؟ چرا جونگکوک با رفتنِ عزیزدلش عزادار شد و روی زندگیش گرد مشکی پاشید ؟

فلش بک ... ۲۳ سال قبل

توی عمارتِ کیم غلغله بود . همه از این طرف به اون طرف میدوییدن و تدارکات حاضر میکردن . لباسای خوشگل پوشیده و شاد بودن و مشخص بود همه بجز تهیونگ میدونن قضیه چیه و فقط پسر ۵ ساله با موهای فرفری و جثه‌ی لاغر نمیدونه چرا همه عجله و هیجان دارن

In "Kim" Mansion ⏳️Where stories live. Discover now