نمیدونست چند دقیقه و یا چند ساعت توی آغوش هم گریه کردن ولی الان خسته و بی انرژی ، تهیونگ نشسته به دیوارِ کنار در تکیه داده بود و جونگکوک رو ، جوری که انگار اگر کمی فشار دستهاش رو کم کنه از بینشون لیز میخوره محکم توی آغوشش نگهداشته بود . پسر کوچیکتر هم دستاش رو با محکمترین حدی که ازش برمیومد دور کمر پسرداییش پیچیده بود و با گذاشتن سرش روی سینش به ضربان قلبش گوش میداد و حس میکرد بلاخره به آرامش رسیده
+شبِ بعد از رفتنت
جونگکوک بعد از مدت طولانیای که به سکوت گذشت با صدای آرومی که بخاطر گریهی زیاد میلرزید گفت و توجه تهیونگی که با بستن چشماش سرش رو به دیوار تکیه داده بود به خودش جلب کرد
+جین هیونگ کنارم بود و شبم پیشم خوابید ... نصف شب ... برای اولین و آخرین بار توی زندگیم ... بهم حملهی عصبی دست داد و بعد بیهوش شدم اما انگار بعد از بیهوش شدنم نفس تنگی گرفتم ... جین هیونگ میگفت خیلی ترسید چون هیچکس به اندازهی تو از بیماریم سردرنمیاورد و اونم نمیدونست باید چیکار کنه ... برای همینم جینیونگ هیونگی که کمک های اولیه بلد بود و هوسوک هیونگی که تو اون لحظه تنها کسی بود که رانندگی بلد بود رو خبر کرد و با هم منو بردن بیمارستان ... دکتر میگفت چون بخاطر حملهی عصبی بیهوش شده بودم ... اگر کسی پیشم نبود و نمیفهمید نفسم گرفته ممکن بود حتی بمیرم
جونگکوک با چشمای قرمزی که بخاطر اشک برق میزد سرش رو بلند کرد و به چشمای تهیونگ خیره شد
+برای همین هوسوک هیونگ منو با خودش برد سفر ... و چون نمیتونست بیخیال چنلش بشه منم تو ویدیوهای ولاگش بودم ... برای تفریح نرفتم ... برای عوض شدن حال و هوام و بهتر شدنم رفتم
احتیاج داشت بهش توضیح بده . دلش میخواست همه چیز رو به تهیونگ بگه تا مطمعنش کنه در نبودش هیچ لذتی از زندگی نبرده
تهیونگ که انگار با هر جملهای که جونگکوک میگفت غمِ تو دلش بیشتر میشد خم شد و پیشونیش رو که موهای لخت و مشکیش پوشونده بودنش بوسید و چند ثانیه لبهاش رو همونجا نگهداشت
-چرا موهای خوشگلتو کوتاه کردی ؟
بعد از اینکه ازش فاصله گرفت و دوباره به چشمای مشکی و درشتش خیره شد و پرسید
+چون تو موهای بلندمو دوست داشتی ... میخواستم با وجود اینکه نبودی ازت انتقام بگیرم (شونه بالا انداخت) بچگانه بود ولی یه کوچولو هم که شده دلمو خنک میکرد
تهیونگ تکخندی کرد و یکبار دیگه روی موهاشو بوسید
-اتاقمونم برای همین مشکی کردی ؟ تا ازم انتقام بگیری ؟
+نه ... تو که نبودی دیگه حوصلهی هیچیو نداشتم ... رنگی رنگی بودنه اتاق عصبیم میکرد و آرامش نداشتم ... برای همینم همه جارو مشکی کردم
YOU ARE READING
In "Kim" Mansion ⏳️
Fanfictionشما چقدر به پسرداییتون وابسته هستین ؟ اصلا چندبار در سال میبینینش ؟ خونه هاتون چقدر به هم نزدیکه ؟ جواب این سوال ها برای جونگکوک خیلی سادس ! اون دیووانهوار وابستهی پسر داییشه ! کیم تهیونگی که باهاش تو یک خونه زندگی میکنه و از لحظهای که چشم به ای...