+من میخواستم هتل رزرو کنم ولی بابابزرگ بهم گفت که خونهی تو هنوزم هست و نفروختینش ... برای همینم قراره این مدت اونجا بمونیم
درحالی که کنار هم روی صندلی های first class هواپیما نشسته بودن جونگکوک توضیح داد و تهیونگ بدون اینکه به سمتش برگرده و خیره به دست هاش که روی پاهاش بودن 'هوم' آرومی گفت
-وقتی داشتم برمیگشتم نمیدونستم چقدر میتونم موندن رو تحمل کنم و برای همین خواستم خونه همون شکلی بمونه ... بعدشم انقدر اتفاقاتِ مختلف پشت هم افتادن که یادم رفت فکری به حالش بکنم
جونگکوک با ناراحتی برگشت و به نیمرخ پسر بزرگتر خیره شد . این موضوع که تهیونگ برای برگشتن به نیویورک برنامه ریزی کرده بود قلبش رو فشرده میکرد و باعث میشد حتی بیشتر از قبل از خودش عصبانی بشه . توی حدوداً ده روز اولی که تهیونگ به خونه برگشته بود انقدر باهاش بد حرف زده و رفتار کرده بود که باید خداروشکر میکرد پسرداییش قبل از آشکار شدن همه چیز، خونه رو برای بار دوم ترک نکرده
دستش رو جلو برد و مشغول نوازش کردن موهای فرفریش شد و باعث شد تهیونگ به سمتش برگرده و تو چشم های درشت و فندقیش خیره بشه
+بهتر شد که کاریش نکردی ... الان من میتونم خونهای که ۶ سال توش زندگی کردی ببینم و باهم توش زندگی کنیم
تهیونگ لبخند محوی زد و با گرفتن دستِ پسر کوچیکتر که توی موهاش بود بوسهای روش زد و بعد به آغوش کشیدش . نمیدونست دقیقا باید چه حسی داشته باشه . زندگی توی اون خونه انقدر سخت گذشته بود که حتی فکر کردن بهش هم مثل یک شکنجه بود . ولی به هر حال قرار نبود اعتراضی بکنه چون تمامِ این سفر رو پسر چشم فندقیش برنامه ریزی کرده و ناراحت کردنِ اون حتی آخرین خواستهی عمرش هم نبود
○●●●●●●●●●●○
با رسیدن به طبقه ۳۲ از آسانسور خارج شدن و تهیونگ با کلیدی که از نگهبان گرفته بود مشغول باز کردن در شد . بیشتر از دو ماه از آخرین باری که پا به این خونه گذاشته بود میگذشت و حتی الان و با وجود جونگکوکی که هیجان زده به نظر میرسید حس خوبی به اونجا نداشت . وقتی در باز شد جونگکوک جلوتر ازش و به همراه چمدونش وارد شد و مستقیماً به سمت پنجرهی قدی و سرتاسریای رفت که یک سمت خونه رو به طور کامل پوشش داده بود
+چقدر منظرهی اینجا قشنگهه ... کل شهر زیر پامونه
تهیونگ با بی تفاوتی رفت و کنار جونگکوک ایستاد و چند ثانیه به منظرهی رو به روش نگاه کرد . چرا تاحالا متوجه نشده بود این خونه خیلی بالا قرار داره ؟
-آره ... خیلی بالاییم
جونگکوک که از ثانیه اولی که سفرشون شروع شده بود سعی داشت تظاهر کنه نمیفهمه حال تهیونگ چقدر بده بی توجه به لحن خشک و بی حسش به طرفش برگشت و با همون هیجانِ ساختگیش دوباره به حرف اومد
YOU ARE READING
In "Kim" Mansion ⏳️
Fanfictionشما چقدر به پسرداییتون وابسته هستین ؟ اصلا چندبار در سال میبینینش ؟ خونه هاتون چقدر به هم نزدیکه ؟ جواب این سوال ها برای جونگکوک خیلی سادس ! اون دیووانهوار وابستهی پسر داییشه ! کیم تهیونگی که باهاش تو یک خونه زندگی میکنه و از لحظهای که چشم به ای...