Chapter 29

5.3K 689 187
                                    

با تموم شدن کارش سیستم رو خاموش کرد و بلند شد تا با جمع کردن وسایلش به خونه برگرده ولی همون لحظه در اتاق به صدا دراومد و باعث شد با تعجب بهش خیره بشه و با گفتن 'بیا' به شخص اجازه داد تا در رو باز کنه و اونموقع بود که نامجون جلوی چشم هاش قرار گرفت . ناخودآگاه نفس عمیقی کشید و به پسر قدبلند لبخند زد

*داری میری خونه ؟

با حفظِ لبخند محوش سرش رو بالا و پایین کرد

*میشه قبلش باهم حرف بزنیم ؟

نامجون مثل همیشه نبود . یک لبخندِ چال دار و آرامبخش روی لبهاش دیده نمیشد و خیلی جدی به نظر میرسید و همین باعث شد جین پنهانی استرس بگیره و لبخندش تقریبا محو بشه . چه حرفی میخواستن بزنن ؟

×باشه ... همینجا ؟

*نه ... بریم بیرون

جین بی حرف سرش رو بالا و پایین کرد و بعد از برداشتن وسایلش همراه با نامجون از اتاق خارج شدن و با رفتن به سمت ماشینِ نامجون دوتایی به سمت جایی که پسر بزرگتر نمیدونست کجاست رفتن

*گشنته ؟

×آره شام نخوردم

نامجون دیگه چیزی نگفت و جین هم ترجیح داد کوهی از سوالاتش رو نپرسه و اجازه بده پسرِ کنارش جوری که میخواد عمل کنه . البته اینکه همچنان از حرف های نزدشون میترسید بی تاثیر نبود . با رسیدن به یک رستورانِ نسبتا معمولی نامجون توی پارکینگ پارک کرد و به طرف جین برگشت

*خیلی جای خفنی نیست ولی برای رستورانایی که تو شان تو باشن باید از قبل میز رزرو میکردم و من نکرده بودم

جین پوکر شده به طرف نامجون برگشت

×مگه من کی‌ام ؟ پسر شاه ؟ منم یه آدم معمولی با ذائقه معمولیم که باید غذا بخوره تا سیر بشه و در نتیجه هرجایی غذای خوبی داشته باشه در شانم هست !

نامجون لبخند محوی زد و چند ثانیه نگاهش رو بین اجزای صورت جین چرخوند . این پسر تو یک مرحله دیگه‌ای از انسانیت بود . یه تعریفی فراتر از شعور و شخصیت !

شاید جین از خانواده سلطنتی نبود ولی دست کمی از نوه شاه نداشت ! تو عمارتی در حد و اندازه قصر بزرگ شده و کسی کمتر از گل بهش نگفته بود و هرجا میرفت آدم ها تا کمر به احترامش خم میشدن ولی انقدر خاکی و با فهم و شعور بود که میگفت 'مگه من کی‌ام؟'

با هم از ماشین پیاده شدن و رو به روی هم روی صندلی های یک میز دونفره نشستن و سفارش هاشون رو به گارسون دادن و بعد به هم خیره شدن

×من تا وقتی یه قرار کاری که توش آدما فقط کلاس میزارن نداشته باشم نمیرم رستورانای خیلی شیک و مجلل ... چیه بابا ... یه دیس میزارن جلوت که توش کلا یک قاشق غذا هست ... اون حجم از غذا تا قبل از اینکه به معده آدم برسه تجزیه میشه میره پی کارش !

In "Kim" Mansion ⏳️Where stories live. Discover now