از وقتی که بهوش اومده بود بدون اینکه حتی کلمهای حرف بزنه به سقف سفید بالای سرش خیره شده بود
امیدش رفته بود...
دیگه انگیزهای برای ادامه دادنِ زندگی نداشت...
بارها اینو گفتم...
زندگی بدون جیمین مثل نداشتن اکسیژن میمونه...برای تهیونگی که به بغل کردنا و لبخند های درخشانِ موچیش معتاد بود این دوری بیشتر از چیزی که فکر کنید قلبشو به درد میاورد
البته این بغل کردنا و لبخندا توی این دوماه تبدیل به ی عمل
دست نیافتی شده بود که تهیونگ برای داشتنشون هرکاری میکرد...
حتی کارهای احمقانه...اما الان دیگه فایدهای نداشت...
جیمین الان دیگه رفته بود...
فرسخ ها ازش فاصله داشت...چجوری توی این مدت طولانی دوری از فرشتهی مهربونشو تحمل میکرد تا برگرده؟
اما...اصلا اون برمیگرده؟
اگه....اگه برنگرده چی؟
نه....اون برمیگرده...
آره....برمیگرده...جونگکوک برای بار صدم تهیونگ رو صدا زد اما پسر هنوزم بدون هیچ واکنشی به سقف بیمارستان خیره شده بود
کلافه روی صندلی کنار تخت نشست و سرشو بین دستاشو گرفتقطرهی اشکی از گوشهی چشمش سر خورد و روی زمین مزایکی سرد فرود اومد
شقیقههاش رو محکم فشرد و اشک دیگهای از چشمش پایین چکیدتوی این چند ساعت همهی مشکلات سمتش هجوم آورده بودن و نمیدونست چیکار کنه
پخش شدن عکس جیمین که توی فرودگاه بود از یه طرف
شوکی که به تهیونگ وارد شده بود از یه طرف
زنگ خوردن هرثانیهای گوشیش از یه طرف
بی خوابی از یه طرف
و دوریه جیمین از طرف دیگههمهی اینا باعث شده بود تمام افکارش بهم بریزه و میگرنِ لعنتیش به درجهی آخر برسه
رگ های شقیقش بیرون زده و سفیدیه چشمش از رگههای باریکِ قرمز رنگ پوشیده شده بود
سر و وضعش به شدت بهم ریخته بود و لبهای خشک و ترک خوردش بهم چسبیده بودناز دیشب که به بیمارستان اومد تا الان حتی یه قطره آب هم نخورده بود و الان ضعف شدیدی داشت
ولی هیچکدوم به اندازهی نبود جیمین براش مهم نبود...با زنگ خوردن دوبارهی گوشیش چشمهاش رو روی هم فشورد و چنگی به موهاش زدن
بعد از حدود یک دقیقه تماس قطع شد اما به ثانیه نکشید که دوباره صدای گوشخراش زنگ موبایلش بلند شدبا حرص موبایل رو از جیب شلوارش بیرون کشید
با دیدن اسم اون پیرمرد فاکی روی اسکرین گوشیش نفس عمیقی برای کنترل کردن خودش کشید تا به فحشش نکشهاز صبحی مث کَنههای خری 26 بار بهش زنگ زده و 58 تا پیام فرستاده بود که جونگکوک حتی سینشون هم نکرده بود
برای بار دوم نفس عمیقی کشید و جواب داد و همینکه گوشی رو روی گوشش داشت صدای عربدهی پیری داخل گوشش پیچید
BẠN ĐANG ĐỌC
Love Lovely
Lãng mạnچقدر ساده بود... فکر میکرد دوسش داره ولی...همش الکی بود یعنی توی این چهار سال همش بازیچه دست اون دوتا شده بود؟ اینقدر بی ارزش بود؟ کاپل: ویمینکوک ژانر: امگاورس_عاشقانه_تریسام_غمگین_هپیاند_آمپرگ؟ روز آپ: پنجشنبه امیدوارم خوشتون بیاد💜 به بقیه ی بوک...