Part 26

2.2K 336 66
                                    

سه روز بعد

روی کاناپه‌ی توی مهمون خونه نشسته بود و با بی‌حوصلگی صفحات مجله‌ی مد رو ورق میزد...
هیچ کاری برای انجام دادن نداشت و این کلافش میکرد...

با شنیدن صدای زنگِ در مجله رو بست و روی میز روبروش گذاشت و بلند شد...
با صدای بلندی هیونگاش رو که توی آشپزخونه بودن مخاطب قرار داد:

+ من باز میکنم هیونگا!

جلوی در ایستاد و داخل آیفون رو نگاه کرد...
کسی نبود!...
با اینحال با اخمی کمرنگ تلفن رو برداشت

+ بله؟

چند ثانیه صبر کرد و وقتی صدایی نشنید پوفی کشید و آیفون رو سر جاش گذاشت...
پشت کرد و همین که قدمی سمت مهمون خونه برداشت دوباره صدای زنگ بلند شد..

جیمین عصبی دوباره برگشت و آیفون رو نگاه کرد اما هیچکس اونجا نبود!
با حرص درو باز کرد تا ببینه کدوم خیر ندیده‌ای دم ظهری داره روی مغزش راه میره که با ظاهر شدنِ ناگهانی یاشیرو جلوش با شوک توی جاش پرید و قدمی به عقب برداشت...

یاشیرو قدمی به جلو برداشت

• اوه ببخشید جیمین نمی‌خواستم بترسونمت...

جیمین به خودش اومد و با اخم وحشتناکی گفت:

+ تو درِ خونه‌ی من چه غلطی میکنی؟ اون روز خیلی واضح گفتم دیگه نمیخوام ببینمت!

• جیمین میدونم عصبانیی و حقم داری...من اون روز برای یه لحظه کنترلمو از دست دادم و باعث شدم اذیت بشی...برای همین هم اومدم ازت معذرت خواهی کنم تا همه‌چیز درست بشه...خیلی متاسفم

جیمین دستگیره‌ی درو گرفت و گفت

+ خب؟ فک نمیکنی الان برای پشیمونی دیر باشه؟ دست از سرم بردار و بزار زندگیمو بکنم! خدانگهدار!

یاشیرو رو عقب هول داد و درو تا نصفه جلو برد تا ببندتش اما یاشیرو‌ پاش رو لای در گذاشت و‌ مانع بستنش شد!

• جیمین خواهش میکنم صبر کن....می‌خوام باهات صحبت کنم

+ من با تو حرفی ندارم چرا فقط گورتو گم نمیکنی از اینجا؟

• با الفات درست صحبت کن امگا!

با شنیدنِ لحنِ آلفایی یاشیرو بدنش کمی سست شد اما نه اونقدر که نتونه خودش رو کنترل کنه پس مرد رو عقب هول داد و درو بست..

کمی ضعف داشت پس همونجا جلوی در روی سرامیک های سرد نشست و سرشو بین دستاش گرفت...
اون آلفای عوضی هنوز دست بردار نبود پشت سر هم زنگ میزد و این جیمین رو عصبانی میکرد...

هوسوک و یونگی هر دو با شنیدن صدای زنگ‌های متعدد در از آشپزخونه خارج شدن و سمت در رفتن...
با دیدن جیمین که روی زمین نشسته و سرشو بین دستاش گرفته فوری بهش نزدیک شدن و هوسوک جلوش زانو زد...

Love LovelyWhere stories live. Discover now