روز بعد
ساعت 10 شب «شرکتِ یاشیرو»
یاشیرو از اتاق کارش بیرون اومد و در جوابِ منشی که ازش خداحافظی کرد سر تکون داد..
سوارِ آسانسور شد و دکمهی طبقهی آخر،یعنی پارکینگ رو فشرد...
بعد از حدودا دو یا سه دقیقه آسانسور متوقف و درها باز شد..
از اتاقک خارج شد و سمت ماشینش رفت...
سکوت پارکینگِ بزرگ رو در بر گرفته بود و هیچ صدایی جز صدای برخورد کفشاش با زمین ، به گوش نمیرسید...
سوییچ رو از توی جیبش بیرون آورد و قفلِ ماشین رو باز کرد...
همینکه دستش رو به دستگیرهی ماشین رسوند ، دستی همراه با پارچهای محکم روی دهنش قرار گرفت و همزمان با شدت به بدنهی ماشین کوبیده شد...
بعد از حدودِ دو دقیقه تلاش های ناموفق بلاخره داروی بیهوشی اثر کرد و تنِ بی حرکتِ یاشیرو کف پارکینگ افتاد...
.
.
.
با خالی شدنِ سطلِ آبِ یخ روی بدنش سریع بهوش اومد و با نفس نفس به اطرافش نگاه کرد...
هیچی نمیدید چرا که پارچهای مشکی روی چشم هاش قرار داشت...
دست و پاهاش محکم به صندلی بسته شده بودن.
با بدنی که از ترس و سرما میلرزید گنگ سرش رو به اطراف چرخوند و داد زد:
: هی! کی اینجاست؟ این چه مسخره بازیه که راه انداختین؟
چند ثانیهای سکوت فضا رو پر کرد تا اینکه صدای پاشنههای کفشِ چند نفر توی انبارِ قدیمی پیچید...
: این لعنتی رو از روی چشمام بردارید! شما کی هستین؟ منو کجا اوردین؟
صدای برخوردِ کفشِ فردی که یاشیرو هیچ ایدهای نداشت که کی میتونست باشه ، برای بارِ دوم توی فضا اکو شد و بهش نزدیک و نزدیکتر شد.
× اوه! بلاخره بیدار شدی؟ دیگه داشتم کم کم مطمئن شدم که مردی!
این صدای بم خیلی آشنا بود...
یاشیرو مطمئن بود که این صدا رو جایی شنیده!
حتی بوی رایحشم آشنا بود!
ترکیبی از بوی قهوه و شاید شکلات؟
: ت..تو کی هستی؟
را
مرد خندهی آروم ولی بمی کرد...
روبروی یاشیرو که موشِ آب کشیده شده بود ایستاد.
با ناراحتی فیکی آه کشید و گفت:
× هان! توقع داشتم بعد از چند سال همکاری حداقل از روی صدام بشناسیم!
YOU ARE READING
Love Lovely
Romanceچقدر ساده بود... فکر میکرد دوسش داره ولی...همش الکی بود یعنی توی این چهار سال همش بازیچه دست اون دوتا شده بود؟ اینقدر بی ارزش بود؟ کاپل: ویمینکوک ژانر: امگاورس_عاشقانه_تریسام_غمگین_هپیاند_آمپرگ؟ روز آپ: پنجشنبه امیدوارم خوشتون بیاد💜 به بقیه ی بوک...