Part 18

2.5K 340 96
                                    

بچه هاااا ووت بدین ووتا کمهههه :)))

5 ماه بعد :

مثل شب های دیگه روی کاناپه‌ نشسته و درحال مست کردن بود
با تموم شدن سومین بطریه سوجو اونو گوشه‌ای انداخت و
سیگارِ نیمه سوخته رو از توی جاسیگاری برداشت و کام عمیقی ازش گرفت

دستی به صورت خیس از اشکش کشید و برای بار 20‌تم در اون ساعت به امید اینکه جیمین جوابش رو بده گوشیش رو چک کرد

مثل همیشه پیاماش بی‌جواب موندن
توی این چند ماهی که جیمین رفته بود وضع هرشبش همین بود

از نیمه شب تا کُپ صبح خودشو توی الکل و سیگار غرق میکرد تا برای چند ساعتم که شده با فراموش کردن اتفاقات دور و برش از درد قلبش کم کنه

هرشب به امید اینکه جیمین جوابشو بده تا خود صبح پیام های عاشقانه و سینه‌سوز براش ارسال میکرد
ولی دریغ از یه جواب...
تنها دل خوشیش این بود که جیمین پیام هارو سین می‌کنه

اره همه‌ی اینا تقصیر خودش بود
هر روز خودشو بخاطر رفتار خودخواهانش لعنت میکرد و میدونست که چه آسیبی به امگاش زده

ولی جیمین توی این چند ماه نباید جواب یکی از پیاماشو میداد تا دل آشوبش آروم بگیره؟
یعنی واقعا فراموشش کرده بود؟
همه‌ی این فکر ها مثل خره در حال جویدن مغزش بودن

ولی اون نمیدونست که جیمین هر شب با خوندن پیامهایی که قلب سنگ شده‌ی هر آدمی رو نرم میکرد پا به پای خودش تا صبح اشک میریزه...

باری دیگه شماره‌ی جیمین رو گرفت و گوشی رو روی گوشش گذاشت
با رفتن تماس روی پیغام گیر نوری ته دلش روشن شد
بدون اینکه خبر داشته باشه جیمین درحال گوش دادن به حرفاشه با صدای گرفته و خسته‌ش لب زد

_ زندگیم؟
نمیخوای جواب الفاتو بدی؟

_ نمیخوای برگردی؟
دلم برای بغل گرم و کوچیکت تنگ شده...

صداش از بغض میلرزید و توانایی ادامه دادن رو ازش می‌گرفت
اما با نفس عمیقی خیره به قاب عکس خودش و جیمین که روی میز بود ادامه داد

_ از روزی که رفتی تمام زندگیم بهم ریخته..
دیگه انگیزه‌ای برای زنده موندن ندارم...
هیچکدوممون انگیزه ندارم نه من نه تهیونگ..

_ تهیونگ...
اون حالش خوب نیست..‌.
خیلی شکسته شده...
دیگه نمیخنده...
برق توی چشماش از بین رفته....
لاغرتر از قبل شده و حتی حرفم نمیزنه‌...
تازه از بیمارستان مرخص شده بود اما بخاطر تغذیه‌‌ و حال بدش بازم مجبور شدیم بستریش کنیم..
دکتر می‌گفت افسردگی مزمن گرفته...
هر دفعه که میرم ملاقاتش فقط اسم تو رو صدا میزنه و به در خیره‌ست...
نمیشه بخاطر اونم که شده برگردی؟

_ دیگه تحمل ندارم...
دیگه تحمل دوریتو ندارم..
دیگه نمیتونم حال بد تهیونگ رو ببینم و بغض نکنم...
چطور خاطرهامونو فراموش کنم؟
تو رو خدا برگرد...
التماست میکنم...
برگرد حتی انتقامم بگیر ولی فقط برگرد...
من دلم پر می‌کشه واسه یه دقیقه دیدنت
دلم برای گرفتن دستای کوچیکت موقع قدم زدنای آخر شب تنگ شده
من پشیمونم جیمین...
خیلی پشیمون

Love LovelyWhere stories live. Discover now